سلام دوستان
بخاطر این غیبت طولانی که داشتم منو ببخشین
هر چقدر سعی می کردم که بنویسم .... نمیتونستم
همونطور که الان نزدیک 8 ماهه هیچی تو دفتر خاطراتم نمی نویسم، اینجا هم نمیتونم بنویسم
انقدر دلتنگی و دلخوری تو دلمه که دیگه دلم نمیخواد بنویسم
دلم نمیخواد ناامیدیهام و اینجا ثبت کنم
بذارین از اول بگم
یه ماه پیش حدود 3 - 4 روز رفتم نوشهر
بعد نوشهرم، بالاخره من و ستاره بعد از کلی تلاش و کوشش شبانه روزی موفق شدیم 2 نفری بریم شیراز
خیلی خوش گذشت
تخت جمشید محشر بود
اینم یه عکس از باغ عفیف آباد شیراز
آخرین جایی که رفتیم
.
در ادامه سفرهای استانی سری هم به تهران زدم
و وقتی مطمئن شدم همه چی تو کشورمون سر جاشه ، اومدم رشت که مثلا شروع کنم و واسه کنکور بخونم
الان یه ماهه قراره شروع کنم
بعد از همه ی این روزای قشنگ، الان دلم گرفته
من باید چیکار میکردم ؟
باید چیکار کنم تا خلاص شم ؟
تا بتونم برگردم به زندگی عادیم
اینهمه سفر ... اینهمه دوست ... اینهمه خوشی
پس چرا من هنوز گیجم ... هنوز مات و مبهوت موندم ...
امروز یکی از آشنایان فوت کرد
در واقع یه بدبخت به جمع بدبختای فامیل اضافه شد .
پریشب رفته بودم قدم بزنم
بعد اتفاقی از تو یه کوچه ای رد شدم که 11 سال پیش خونه ی عمه م اونجا بود
خدا بیامرزه عمه م و ...
یادم میاد تو اون کوچه پس کوچه ها کلی با دختر عمه م قدم میزدیم
کلی میخندیدیم ... خوش بودیم ....
خدا بیامرزه دختر عمه مو ...
اینم سرنوشت ما
از هر کی یاد میکنیم، یا مرده ، یا رفته .. یا اینکه میخواد بره
دل آدم نگیره عجیبه