تمام ذوقم رو برای انجامش از دست دادم
تمام هیجانی که گذاشته بودم سرش خرج کنم، از بین رفت و جاش و یه دلسردی ناخوشایند گرفت
امروزم مرجانه نیست
اصن بهتر، من که دیگه براش عجله ای ندارم- لازمم نمیشه
برای اینکه بچه ها حالمو نفهمن قرار نمیزارم باهاشون
میترسم وسط تعریف کردن اتفاقا بزنم زیر گریه
-
واقعا دلم میخواد برم مسافرت
حالم از این عرف و ایده های مسخره و توقعات بیجا بهم میخوره که نمیزارن یهو پاشم و بگم من دارم میرم چند روز کاری به کارم نداشته باشین
هر کی از یه طرف زور میزنه ایده هاشو زورکی بکنه تو سرم و اهمیت نمیدن که خب حالا من چی رو دوست دارم