سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

توهم

دلخوشی

رویای روزهای خوب

رویاهای عجیب 

انگیزه های باورنکردنی

اشتیاق

.

.

.

همه میتونن فقط یه شب تا صبح طول بکشن

میتونن مثل قبل یه داستان تکراری قشنگ باشن که چند ساعت ذهنتو با چیزای خوب پر کردن و توهم بزنی که وااااای یعنی میشه این حالت و تجربه کرد ؟

یعنی باور کردنیه ؟



فکر نمیکردم یه روزی انقدر برام مهم بشه

انقدر که انگیزه نوشتنم بشه

همین اولش بگم دارم درباره یه دختر حرف میزنم

فردا حالا 100 تا نظر نیاد برام که اووووه عاشق شدی و فلان و بصار

 

انقد از دستش شاکیم که حتی راضی نیستم این نوشته م رو منتشر کنم

همیشه ادای دوستهای نزدیک رو درمیاره

ادای آدمهای دلواپس و حواس جمع و دوست واقعی که حالش خیلی کنار آدم خوبه

ولی هیچکدوم نیست

همه همش دروغه

یه بازیگر حرفه ای که فقط یاد گرفته هر چند وقت یه بار ادای شخصیت های مهربون فیلما رو دربیاره و بگه من حواسم به همه چی هست !

هر چند وقت یه بار انگار اون روحیه خشنش که بهش ندا میده (بقیه غلط کردن - بقیه پر رو ان- بقیه رو بنشون سر جاشون تا حرف اضافی نزنن) بروز می کنه و قشنگ یه شستشوی تمام قد به اطرافیانش میده و چشماش رو میبنده و هر جور که دلش میخواد صحبت میکنه بدون اینکه براش مهم باشه نگرانش شدن یا بقیه هم آدمن که منتظر باشن و ...

 

هر چند وقت یه بار سعی میکنه نشون بده که خیلیییییییییییییییییییییی روحیه اجتماعی خفنی داره و تو جمع های مختلف مقبولیت داره و همیشه پذیرفته س

اما بعد از مراسم شستشوی اطرافیان به این نتیجه میرسه که نیاز به آرامش داره و باید گوشیش رو خاموش کنه و غیب شه و به هیچ احدی هم ربطی نداره اگه نیست تا به آرامش برسه

 

وای که چقدر بعضی دخترا لوس و مزخرفن

وای که چقدر دلم میخواد بد و بیراه بنویسم و مراعات شعور خواننده های وبلاگم و میکنم

وای که چقدر بعضیا خودخواهن


کار زیاد دارم

مشغولیت و دغدغه هم زیاد دارم

یه اتفاقی قرار بود بیفته این روزا یه تغییر اساسی ایجاد کنه هنوز ولی خبری نیست

یه خبرهای جالبی هم رسیده که برای وقت گذرونی و خندین خوب بوده

تولدم هم گذشت و با بحرانی 30 سالگی مواجه شدم

ولی حوصله نوشتن درباره ش رو الان ندارم

فعلا در همین حد بنویسم که معمولا تو تولدهام از اینی که امسال بودم، خیلی خوشحال تر بودم

امسال حالا از نظر سن و سال و پیری یه طرف

از نظر مسائل شخصی هم جالب نبود

تفاوت دوست و رفیقم مشخص شد:

چه بی معرفت هستن بعضیا

مخصوصا دکترها {#emotions_dlg.138}


از عوارض این سن هم بگم که

تجربه روزهای بد منجر به این شد که دیگه این روزها به هیج اتفاقی با نگاه کاملا مثبت نگاه نمیکنم و این سختش میکنه .

این جزو ویژگی های آدم های ساده نبود


بگذریم...

امروز یکم باحال بود ایمان پیدا کردم بحران 30 سالگی نه تنها افسردگی به بار میاره، بلکه کم هوشی هم به دنبال داره

پس از تلاش های متعدد برای یادگیری تفاوت مفاهیم سازمانی و اداری و دورهمی ها، امروز با چالش تفاوت های

اینترنت بانک

همراه بانک

همراز

شبا - ساتنا - پایا مواجه بودم 

اخرشم نفهمیدم کدوم کدومه گفتم 6 تا رمز دارم موقع ورود به برنامه ها یکی یکی از اول وارد میکنم یکیش میگیره {#emotions_dlg.173}


خب دیگه بسه

واسه من که کم مینویسم و کم منتشر میکنم، الان این حد نوشتن کولاکه دیگه

امیدوارم روزی برگردم به مهسای سال 89

پر از شور

پر از نوشتن

پر از نگاه مثبت


14 آذر 98

مهسا - کمی تا قسمتی با انگیزه {#emotions_dlg.102}

 


 

 

یه اشکال بزرگ ما آدمها اینه که همیشه فکر میکنیم که نشدنی وجود نداره

همیشه تو ذهنمون مهره ها رو درست میچینیم

درست حرکت میکنیم

درست حرف میزنیم

و به یه نتیجه رویایی میرسیم...

 

ولی واقعیت اینه که نه، همیشه هم درست نمیشه

همیشه نمیشه رو روال حرکت کرد

نمیشه منطقی قدم برداشت

نمیشه راحت گذشت..

 

خوب تا کردن و تاب آوردن، دل بزرگ میخواد

خیال راحت و انگیزه میخواد

وقتی حتی یکی از اینا هم نباشه،

شاید تاب نیاری

شاید آرامشی که در پی برداشتن قدم های درست انتظارشو میکشیدی

هیچوقت اتفاق نیفته

 

هیچ کسی هم نمیتونه تعیین کنه درستش چی بود

گاهی اتفاقا درستش اینه که فریاد بزنی

گاهی باید بشکنی همه دیوارها و بت هایی رو که ساختی تا رد شی از اون مرحله

 

بعضی مرحله های زندگی

شبیه رد شدن از غول مرحله آخره...

انقدر سخت و نفس گیر که شاید تموم کنه زندگیت رو

یا شاید توانی واسه ادامه برات باقی نزاره

 

حالا من تو خان هفتمم

رفتم به جنگ دیو سپید

میجنگم و میجنگم تا روزی حسرت بی پروا نبودن نمونه برام

 

میدونم که نتیجه ش شاید رویایی نباشه

میدونم که حتی شطرنج بازهای حرفه ای هم گاهی مغلوب حرکت های غیر قابل پیش بینی میشن

 

ولی جنگیدن و شکست خوردن

بهتر از یه زندگی پر آرامش و بی خطر بدون تجربه س ...


همیشه یه داستان تکراری اتفاق میفته 

من نادیده گرفته میشم 

ناراحت میشم و برای بار هزارم به این نتیجه میرسم که هیچ جایی ندارم 

هیچ در نظر گرفتنی 

هیچ حساب کتابی ... 

و بعد یه عالمه خودداری، فکرم و بیان میکنم 

و اخرش 

با این جمله که (الان دیگه نمیتونم کاریش کنم) شب تموم میشه...

این دست تقدیر نیست که برنامه زندگیمو میچینه 

دست آدمهاییه که دلیلی برای فکر کردن نمیبینن 

اینجور نیست که تو اولویت باشم و بقیه اتفاقا بر اساسش بیفته

اینجوره که همه چی چیده میشه

و اون موقع شاید منم دخیل بودم ... 

 

آهای 

خانم/آقای: کبک 

اون حرکت

دلیل میشه برای اهمیت ندادن 

قطعا دلیل میشه

چرت می گفت 

بیدار شو همه چی رو آب برد


یعنی خوشم میاد اون طرف یه کبک واستاده 

نه اصن خوابیده

اونم زیر برف سنگین!!!


هی نشونه میفرستم

هی مثلا همه چی اتفاقیه


اصن شوووووووووت

در حد تیم ملی 


بابا کجا قایم شدی ؟ 

بیا بیرون همه چی رو آب برد 

بیا که خیلی دیره 


شب جالبی بود 
خندیدم و وقت گذروندم و نگران این نبودم که کسی از خوشی م ناراضی باشه
نه عذاب وجدانی - نه حس دوگانه ای - نه ناراحتی ای...

بعد از اون ماجرا
این دومین باریه که این کار و میکنم
این بار تو یه شرایط متفاوت و خیلی راحت تر

انقد گفتیم و خندیدیم که بعدش بیخود تو خونه می خندیدم  

از صحبت های پراکنده و گزینه های روی میزم و ناچاری و محبت الکی و «فقط بخاطر تو» گرفته جالب بود
تا 12 م و 7 ت که تازگی عددگذاری شده ن و گزینه های خوبی برای مهریه خانومان خیلی خنده‌دار

حالا میگیم اشتباهی 12 رو با 14 اشتباه گفت
ولی آخه 7 ؟؟؟!!!
میگم بابا این چیه میگی
میگه آهاااااا --- 7 عدد مقدس بود خیلی خنده‌دار

میدونین،
خیالم راحت بود
عذاب وجدان نداشتم 
ناراحتی هم نداشتم 

این بار موقع رفتن به سرویس بهداشتی
کسی گوشی شو و به زور نبرد که مبادا کسی که «نباید!!!» زنگ بزنه ...
مبادا یه چیز پنهون تو اون چند دقیقه لو میرفت !

راحت بود همه چی 
با خیال راحت بود

تصمیم گرفتن دل میخواد 

اینکه یهو بشینی

چند ساعت همه چیز و تعطیل کنی و همه دغدغه های کوچیک و بزاری کنار و با خودت خلوت کنی و رک و راست از خودت بپرسی:

خب! من چی میخواستم از این دنیا ؟ 

حالا اونجام که میخواستم؟

مگه قرار نبود فلان شکل زندگی کنم 

مگه قرار نبود درسم که تموم شد فلان تصمیم رو بگیرم؟ 

مگه قرار نبود برم اون شهری که یه زندگی متفاوت رو تجربه کنم؟ 

مگه قرار نبود فلان کار و انجام بدم و زندگیم و مثل گذشته ها متفاوت بچینم ؟ 

مگه قرار نبود که تحت هیچ شرایطی آرزوهام و فدا نکنم؟


حالا کو اون آرزوها؟

من که دیگه چیزی برای فدا کردن باقی نزاشتم ...


حالا خوب و خوش و سرحالم  ؟

مسئله اینه که حالا هم به اون دلیلی که بقیه خیال میکنن نیست که حال خوبی ندارم 

واسه این حال دلم خوب نیست که با رویاهام فرسنگ ها فاصله دارم 

حالا حسرت زندگی های روتین رو میخورم 

و فکر میکنم حتی بدشانس تر از این بودم که چیزهای ساده و دست یافتنی رو تجربه کنم. 


بعد خودمو میزارم تو شرایط 

میبینم نه 

من اون مدلی خوشبخت نمیشم 

میخوابم و از وحشت گیر افتادن تو یه زندگی روزمره از خواب میپرم


میدونم که میشد به شکل خیلی رویایی تری این مسیر رو طی کرد 

میدونم درگیر یه جنگ نابرابر شدم و همین شد که یادم رفت اصلا هدف چی بود !


امروز یه جا خوندم که نوشته بود: «موفقیت من از زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.»


دقیقا راه موفقیت من زمانی بسته شد که درگیر جنگ های بیخود و بی قهرمان شدم.


فکر کنم بسه هر چی فاصله افتاد 

بسه هر چی فهمیدم که کثیف ترین آدمها میتونن به یه اشاره زندگیتو جابجا کنن 

«هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد». 


حالا میخوام بعد 9 ماه که یه سری نامرد بی معرفت زدن هیچ و پوچش کردن، 

بشینم و دوباره از اول بگم: خب ... پایان نامه رو هم که دادم . برنامه بعدی چی بود؟

حالا وقتشه بشینم و برسم به برنامه هام 

وقتشه پاشم و تلاش کنم برای زندگی ایده آل خودم . 


دقیقا مثل پارسال که پر از انرژی و انگیزه برگشته بودم: 

«حالا وقت بازگشت به میادینه 

برمیگردم به وبلاگ نویسی

برمیگردم به سفر و گشت و گذار

...

برمیگردم به زندگی ایده آل خودم»


شاید باید تصمیم های سختی گرفت ...