سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

دروغ گفتن یه مرضه 

یه مرض که وقتی مبتلات میکنه، نمیفهمی چقدر درگیری 

مثل اعتیاد میمونه 

همش میگی یه ذره تفریحیه

غافل از اینکه جوری آلوده شدی که از پا درت بیاره 


دروغ گفتنم همینه 

وقتی عادت کنی، درباره همه چیز دروغ میگی 

همه چی پنهون میکنی 

حتی خوردن و خوابیدنت 


همین الان بشمار 

با توام  

تو ...

آره خود تو که شک داری مخاطب باشی 


همین حالا بشین بشمار 

ببین در روز چند تا دروغ به دور و بریات میگی ؟

فقط من روزی 7 8 تا شو قشنگ میتونم برات بشمارم 


قبلا بهت نشون دادم که با یه خنگ ساده لوح که هر چی میگی باور کنه، طرف نیستی 

آدم باش ... راستش رو بگو 

 


چه تصادف مسخره ای بود 

واقعا این تشابه بیخود و بی ربط چرا باید اتفاق میفتاد ؟

قرار بود من چیزی یادم بیاد ؟ 

قرار بود وجدانم بیدار بشه؟ 

یا حواسم و جمع کنم و دوباره اون حرف گوش کن مغلوب باقی بمونم ؟ 

کجای زندگیم این شکلی بود ؟ 

1 سال اونم وسط 20 سالگی و جوونی و بی عقلی 

حالا 10 سال گذشته این اتفاق دوباره باید بیفته ؟ 


روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟


هیچ دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته 

خودم و زدم به اون راه 

کاری و انجام دادم که غیر از نظر یه نفر، از نظر هیچکسی بد نبود 

ولی دلم نمیخواست

رفتم تا ثابت کنم من میتونم پا رو دلم بزارم 

بسه هر چقدر گریه و ناراحتی و بغض که داشتم 

گفتم چند ساعت بیخیال هر چی احساسه بشم و اصن مهم نباشه کسی برام 


ولی این تشابه مسخره 

این تصادف بیخودی که بخاطر شنیدنش هاج و واج موندم چی بود ؟ 

خدا خواست نشونه بده ؟

خواست بگه من حواسم هستااا . خطا نکنی یه بار ؟ ! 

خدایا خودمونیم 

دقیقا طرف کی هستی ؟!!!!!!


سلام 

بعد یه مدت خیلییییییی طولانی 

دوباره سلام تبسم


خیلیا این مدت اومدن و ازم پرسیدن که کجام و نوشته ها کو و چرا دارم در اینجا رو تخته میکنم و اصن مردم یا زنده 

اومدن گفتن علایم حیاتی نشون بده از خودت 


اومدم بگم زنده م بابا  زبون

متاسفانه حالا

 یک زنده ی خسته ی بی حال و حوصله ی بی اعصاب در خدمت شماست  خوابم گرفت


بزارین راحت بگم

بیشتر دلیل پست نزاشتنم اینجا این بود که حس کردم از یه جایی به بعد یه سری آدمهای دور و برم دارن هی تلاش

میکنن نوشته هام رو به بقیه آدمهایی که اطرافم هستن ربط بدن و هی بگردن ببینن هر جمله راجع به کیه 

و بفهمن من کیو دوست دارم؟ 

از دست کی شاکی ام ؟ 

کی بهم دروغ گفت ؟ 

کی خیانت کرد؟ 

کی رفت؟

کی اومد؟

این عوالم و حس و حال ها فقططططط مختص آدمهاییه که یه کلمه کتاب و داستان تو زندگیشون نخوندن 

به جای درک کردن حس و حال، حس فضولیشون گل میکنه که اوه نگاه کن عاشق شد!! نگاه کن: شکست خورد ...! 

نگاه کن مهسا حالا فلان تصمیم و گرفت 

تو حس و حال من شریک نمیشن 

نمیان نوشته بخونن 

میان که اطلاعات جمع کنن!


حس بدی بود 

البته ضعف از من بود که بخاطر این چیزا کنار کشیدم 

هیجوقت نباید کنار کشید 


مدتها یه مطالبی مینوشتم اینجا نمیزاشتم 

حالا کم کم اونا رو هم دارم میزارم که چند تا رو هم پست کردم 


شریک لحظه ها باشین 

اطلاعات من به درد هیچکس نمیخوره باور کنین 

فقط وقت تلف میکنین


خنده دار بود وقتی اون موقعیت رو تعریف کرد

من شیطنت کردم 

اون اعصابش خورد شد

همه چی و بهم ریخت

بعد اینم اعصابش از دست اون خورد شد

دوباره همه چی بهم ریخت جالب بود

بعد منم اعصابم خورد شد

.

.

.

ولی همه چییییی سر شیطنت من بود که حق هم داشتم 

خوب کردم اصنخیلی خنده‌دار


تا باشه از این شیطونیا 

پیچوندن من؟

هرگز اصلا!


14 مرداد 98


بعضیا هم هستن 

یه لحن خشن مسخره دارن

هر چی که میشه و هر وقت لازمه 

با اون لحن تحکم آمیز خاص خودشون یه «آاااااااره دیگه» و «نهههههه دیگه» میگن و 4 تا چشم غره غضب آلود میرن 

و فکر میکنن از دماغ فیل که سهله، از بالای برج ایفل سقوط آزاد کردن رو زمین 


جمع کنین خودتون رو بابا 

جمع کتین امسال شما زیادن 


آینه دق بقیه شدن خوب نیست 

حال بقیه رو بهم میزنین فقط


29 خرداد 98


همیشه وقتی از چیزی میترسیم، بیشتر سرمون میاد 

اون دقیقا چیزی سرش اومد که ازش می ترسید 

و من هم دقیقا چیزی به سرم اومده که ازش می ترسیدم 

و این چرخه همینطور ادامه داره... 


نامردی بود

نامردی هم نه ها 

شاید یه کم لطفی بود فقط


خودش که میگه حواس پرتی 

ولی واقعا کم لطفی بود


حالا میفهمم مادرم چرا همیشه این همه شکایت داره 

حالا درک میکنم وقتی آخر خیلی از خوشی هاش میگه : «ولی من دلم خوش نیست ...» ، یعنی چی !


دلم خوش نیست ...


25 اردیبهشت 98



دل خوش نیست غمگینم برادر جان

از این تکرار بی رویا و بی لبخند 

چه تنهایی غمگینی که غیر از من 

همه خوشبخت و عاشق، عاشق و خرسند


من پیر شدن رو حس می کنم 

حوصله اینکه بقیه رو کنار بزنم و بجنگم و به دنیا ثابت کنم «منم اون قهرمان قصه ها» ، دیگه تو من نیست 

 

میگم ته همه ی اثبات کردن ها که چی؟!

اصلا که چی که بقیه فکر کنن همه کاره ای؟

آخرش؟!!

 

کسی که درست قدم برمیداره،

بی منت

بی سر و صدا 

بی جنگ!

پیروز میشه ...

نیاز به هوار کشیدن نیست ...!

 

18 اردیبهشت 98


مضحک بود که بعد اون اتفاقها با اون امید رفتم اونجا
یادمه که به در نگاه میکردم
یادمه سعی میکردم صداهای پشت در رو تشخیص بدم
یادمه ساعت و نگاه میکردم و چشمهام به در بود تا یه معجزه ببینم
یادمه سعی میکردم به خودم بقبولونم که امروز باید قشنگ و شیک باشم چون شاید یه اتفاق خوب تو راه باشه
یه رویای نشدنی !
یه معجزه که بگه هیچی اونقدری که وحشتناک به نظر میرسید، واقعی نیست

یادمه کم کم لبخند و نگاهم به در خشک شد
پوزخند زدم به خودم
تکیه دادم به صندلیم و آه کشیدم و گفتم هنوز همون دختر احمق و ساده لوحی که با یه نگاه گرم بشه راحت به بازیش گرفت...

کم کم مایوس می شدم و بدبین تر از قبل به دور و برم نگاه میکردم
دیگه منتظر معجزه نبودم ...
همه چیز همونقدر که فکر میکردم، زشت و وحشتناک بود
همونقدر دروغ و دروغ و دروغ
همونقدر بازی
و نادیده گرفتن شدن !
باید میرفتم و ناامید میشدم تا باورم میشد که دیگه برای کسی مهم نیست


--- <گفتید: نشنوید و نبینید
گفتیم ما، به چشم

گفتید:
منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم:
دشوار حالتی ست،
ولی چشم ...

دیدیم
اینک شما ز ما
باری توقع ... دارید

آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید ...>

 

دی 1397