سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


هیچوقت تو آینده م این صحنه رو متصور نبودم که انقدر سطح و ارزشم بیاد پایین که

برنامه زندگیم بیفته دست یه سری آدم به ظاهر روشن فکر که برای حق و حقوق

واقعی خودم هم تعیین تکلیف کنن و واسه چیزهایی که تکلیفشون مشخصه و جزو

حقوق من محسوب میشه، تصمیم گیری کنن.


حالا همین حرفها رو هم بشنون،

میگن برو 10 جای دیگه بپرس ببین همچین حقی میدن بهت؟؟؟

برو بپرس ببین شرایط اینطوریه ؟؟  محیط اینطوریه ؟؟  اخلاق اینطوریه ؟؟


مثل اینه که تو یه شهری که همه به خانوما زور میگن، بری از حق زن بودنت دفاع کنی.!

اگر دفاع کنی و صدات دربیاد، یه سری آدم متعجب و انگشت به دهن، از این خونه به

اون خونه پاست میدن که برو ببین کجا زور نمیگن؟؟؟

نمیخوای؟؟؟ برو بمیر !!!


یعنی واقعا فکر نمیکردم این جامعه منو به روزی بندازه که مجبور شم برنامه زندگیمو 

 بدم دست یه مشت آدم ...?! که برام تصمیم بگیرن و هر جور که میخوان من و با

برنامه هاشون بازی بدن 

 فقط بخاطر اینکه وقتی حالشون خوب میشه و حس شیطنت و مردم آزاری شون گل

میکنه، شاید دیواری کوتاه تر از من و امثال من نیست !


مشکلم طرز فکر نادرست اونا نیست 

مشکلم این جامعه س که به یه سری آدم بی لیاقت، انقدر حق و حقوق بیجا و

نامربوط داده که حرفی برای گفتن من باقی نمیزاره

مشکلم این جامعه س که وقتی با ساز یه دسته آدم همساز میشه، حق تصمیم گیری

و حقوق و حتی شهروندی رو از بقیه میگیره !

یک جور که این حق رو پیدا میکنن که یه زور مطلق رو مثل پتک بکوبن سرت و بگن

میخوایم ببینیم عکس العملا چیه !!!

فقط به همین دلیل کوچیک!


یعنی واقعا متاسفم برای این انگیزه ها

واقعا متاسفم برای گوگل کوچکی که میخواد دست آدمهایی راه اندازی بشه که

آدمهای دور و بر رو در حدی نمیبینن که حقوقی براشون قایل بشن

متاسفم که تو همچین موقعیتی قرار گرفتم

متاسفم که با اون همه انگیزه درس خوندن و عشق به مدرسه و دانشگاه،

انقدر از نظر علمی خودمو بالا نکشیدم

که تو جایگاهی باشم که من رو ملعبه ی دست خودشون قرار ندن و وجودم بدون این

حواشی چرت و پرت، براشون مفید باشه


متاسفم که امروز در حدی هستم که میتونن به راحتی برای نبودنم جایگزین خوبی پیدا کنن


من پر از انگیزه بودم 

پر از انگیزه های خوب

با هر پیشرفتی چشام برق میزنه و خوشحالم

ولی برای کی مهمه ؟ 


حتما جایگزین های خوبی برای من هست

جایگزین هایی که انقدر مغرور نباشن که با اینجور به بازی گرفته شدن ها، انقدر زیاد بهم بریزن


برای هیچکس

برای هیچکس

...

فقط برای خودم متاسفم !

 



درگیر تجربه های مشابه م

و دل بستن به تکیه گاه های نامطمئن


امروز و نباید میرفت

وقتش نبود

.

.

.

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست

بر خاکی نشسته ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته ام که از آنِ من نیست
 

از دردی گریسته ام که از آنِ من نیست

 از لذّتی جان گرفته ام که از آنِ من نیست

به مرگی جان می سپارم که از آنِ من نیست



همیشه نیاز نیست برای انرژی گرفتن منتظر یه خبر خوب باشین

نیازی نیست که همیشه یه اتفاق بزرگ خوب بیفته تا حال آدم عوض بشه

من علاقه م نوشتنه

اینکه بیام و ببینم هنوز با این همه تاخیر و با ورود به دوره ای که هیچکس حال خوندن هیچی و نداره، هنوز کسی منتظر خوندن نوشته های منه،

میتونه یه شروع خوب باشه

اینکه مجبورم بخاطر شرایطی که قبول کردم، از یه عالمه چیزهای دوست داشتنی و آرزوم دست بکشم

چیزی غیر از حس ناامیدی نمیده بهم

ولی هر روز که بیدار میشم،

با تکرار این جمله که شاید این دوره مقدمه ی پیشرفت و روزهای قشنگ باشه، به خودم دلداری میدم


هر چند تو دوره تکرار یه تجربه بیخودم

هر چند که عکس العمل های اون دوره رو با توجه به شرایطی که بود، می شد پذیرفت

ولی باز تکرارش میکنم

 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمین
امشب برای هرچه و هر کار خسته ام

دل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشم
وایا... از این حصارِ دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میز
از دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته ام

از او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز

از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام

 

محمدعلی بهمنی


سلام دوستان

خوشحال میشم که بعد از مدتی نبودنم، میام میبینم نظر گذاشتین و پرسیدین که کجام

جالبه که بیشتر نظرها رو هم خصوصی میدین و نمیدونم واقعا چرا جالب بود

هستم دوستان

هستم هنوز

به لطف روزهای سخت و واقعا نفس گیر پایان نامه

مدت زیادی از همه خوشبختی ها دور بودم

واقعاا تجربه مزخرف و وقت گیر بی خاصیتی بود که تا عمر دارم فراموشش نمیکنم

یه نصیحت من به شما اینکه

به هیچ وجه درس و کار همزمان انجام ندین

بعضی روزا از شدت فشار کار و درس همزمان ، حاضر بودم از هر موقعیتی جا بزنم


حالا روزها آروم شده 

حالا صبحای جمعه با خیال راحت تصمیم میگیرم که کجا برم و با کی برم و چه جوری وقت بگذرونم

حالا وقت اینو دارم که قبل کار با آرامش پیاده روی کنم و از هوای خوب لذت ببرم

حالا میتونم بین دیدن یه سریال و فیلم و خوندن کتاب و وبگردی، هر کدومش رو که دلم بخواد انتخاب کنم

حالا آروم آرومم


حالا وقت بازگشت به میادینه جالب بود

برمیگردم به وبلاگ نویسی

برمیگردم به سفر و گشت و گذار

برمیگردم به کاررر کاااار کااار


این مدت، خیلی پیام ها رو دیر جواب دادم

خیلی جاها که باید نبودم و حضورم کمرنگ بود

پر میکنم همه نبودن ها رو 

حالا پر از انرژی شروع دوباره م




شاید بدبینم

شاید خواهرش بود

یا یه نفر دیگه 

مادرش ، پدرش، پسرخاله ش ...

شاید هر کسی بود جز اون ...

شاید «صبحت بخیر» از طرف کس دیگه ای بود. 

شایدم اون کسی که میگفت «صبح بخیر» با «صبحت بخیر» فرق داره، «صبحت بخیر» رو به خیلیا میگه!

شاید همونی که براش اون شکلک ها رو می فرستاد، همونی باشه که فکر میکردم.

شاید مثل قبل همدم تنهایی خیلی هاست!

و صبح و شبش، پره از «صبحت بخیرها» و «شبت بخیرها» !

شاید من مثل گذشته، همون جذابیت «جواب ندادن» رو براش دارم!


انتخاب غلطی بود

اصلا انتخاب نبود. 

سرنوشت و قسمت پیچیده و اشتباهی بود که ناخودآگاه پیش رفت و اتفاق افتاد. 

و من نمیتونم جلوش رو بگیرم...

هر روز بیشتر از قبل پیش میره و کاری از دستم برنمیاد...!


من الان باید آزاد و رها باشم. 

پس میرم خونه. 

میرم و برنامه ی زندگی فرداهامو دوباره میچینم . 


شنبه 

6 بعد از ظهر 

97.7.7

پارک شهر رشت


 


یعنی واقعا باور کنم پیامی از طرف تو اومد ؟

یعنی واقعا دارم میبینم که تو پیام گذاشتی و حرف از فرمواش نشدن زدی ؟

 

اعتراف همیشه سخت بوده

ولی اعتراف میکنم تنها کسی هستی که از نه گفتن بهش گاهی احساس پشیمونی میکنم

 

هر زمان که حس میکنم کسی نیست برای شریک شدنم تو خوشحالی هاش

هر زمان که حس میکنم که یه زمانی کسی بود که وقت گذروندن باهاش رو

به همه چی ترجیح میدادم و حالا نیست

...

و هر زمان، که جاشمعدونی های توی کمدم رو میبینم...

و هر زمان که اون شعر فروغ رو میخونم ... «رفتم مرا ببخش و مگو اون وفا نداشت...»


باورت میشه همین یه ساعت پیش که هنوز پیامی ازت ندیده بودم، داشتم بهت فکر میکردم ؟

که واقعا آیا گذشتن از تو، انتخاب درستی بود؟

 

باورت میشه من جزوه های اون درس و دور ننداختم؟ 

جزوه هایی که به هیچ دردی نمیخورد

به هیچ دردی جز مروز خاطرات خاص...!

 

باورت میشه برام سخته از بعضی کوچه ها رد شدن؟

و هر موقعی که اتفاقی و فقط به خاطر کوتاه شدن مسیر ازشون رد میشم، بدترین حس ها رو دارم ؟

 

یادم نیست تو تو یکی از اون کوچه ها گریه کردی

یا انقدر حال و هوات غمگین بود که من همیشه فکر میکنم اونجا گریه کردی 

ولی دقیقا یادمه کجاها خیلی ناراحت بودی

یادمه کجاها مثل یه آدم یه دنده و لجباز واستادم سر حرفم و به نه گفتنم ادامه دادم

نمیدونم چی مانعم میشد که خودم رو از تجربه حس های خوب محروم میکردم

 

همیشه حس میکردم که وقتش نیست

 با خودم میگفتم من که رویام این نبود

من قرار بود حالا حالاها تنهایی برم دنبال سرنوشتم

دنبال شریک نمیگشتم...

 

اون زمان ها فکر نمیکردم یه روزی میرسه که همه کسایی که میخوان شریکم بشن رو با تو مقایسه کنم

هیچوقت تنها فرصتی که میشه تو آینده باهاش به حس های خوب و آرامش رسید رو ندیدم

همیشه دنبال تنها رفتن بودم

دو تایی رفتن ها رو بقیه زیاد رفتن

میخواستم ببینم تنها تا کجا میشه پیش رفت؟

فرصت رو تو تنها بودن میدیدم!

 

نمیدونستم که شاید یه روزی خسته شم از این حس و حال

عقل من به عنوان یه دختر بیست و دو سه ساله،

تا این حد قد نمیداد که جسارت تنها جنگیدن رو کنار بزارم و به بقیه گزینه ها هم فکر کنم

 

شاید خنده ت بگیره ولی هنوز هم به تنها رفتن فکر میکنم

و فکر میکنم که با محاسبات من قطعا نباید اینجوری از آب درمیومد

باید یه جاهایی قشنگ تر پیش میرفت و هیجان انگیزتر می بود

 

گاهی آخرین ایمیلی که فرستادم برات و میخونم و به اون زمان ها فکر میکنم

اگر بدونی چقدر موقع نوشتنش از دستت کفری بودم که نوشتم آخرین بار.. آخرین ایمیل... آخرین ...

اگر بدونی حرکت آخرت اون زمان چقدر هضمش سخت بود...

انگار ضربه آخر رو زده بودی

تیر خلاص...

اونم زمانی که من کم کم پاهام داشت سست میشد از تنها بودن ... !


چند روز پیش تولدت بود

همش تو فکر اون زمان ها بودم

اون زمان که چطوری تو تولدت با یه آهنگ ساده خوشحالت کردم

و چقدررررر به دیوونگی من خندیدی

و چقدررررر فکر خوشحال کردنت مهم بود

و من چقدر ساده حسمو ابراز میکردم

 

انصاف نیست نه گفتنم و بزاری پای وفا نداشتنم

شرایط ساده ای نبود

خیلی چیزها با آرزوها و معیارهام فاصله داشت


نه گفتنم و بزار پای آماده نبودنم

بزار پای قرار تنها بودنی که با خودم گذاشته بودم

قراری که داره کم کم خسته کننده میشه

و گاهی وادارم میکنه که حس کنم چقدر خوبه با بقیه همرنگ شدن

و مسیر اونها رو انتخاب کردن

 

حال خراب من،

دلیلش تناقض حس هاییه که برام پیش میاد

و بخاطر ماجراها و استثناهاییه که اتفاق میفته

 

این روزها

درگیر درس و کارم و دنیای خوبی دارم

ولی همیشه حس ها، آدم رو از پا درمیارن...

 

دقت کردی بعد این سالها توام چقدر قشنگ مینویسی؟

دقت کردی به جمله هات ؟

اگر بدونی چند بار نوشته ت رو خوندم

و گریه م گرفت با نوشته ت.

 

 

تو محاسبات من،

تو نباید دیگه یادم می افتادی

تو محاسبات من

تو تصمیمت رو گرفتی و یه انتخاب دیگه کردی و قاطی زندگی شدی.

 

محاسبات من انگار تازگی ها خیلی غلط از آب درمیاد.

 

واقعا خوشحالم که هنوز میخونی ...

 


زمانی که هیچکس فکرشو نمیکرد، من غول مرحله آخر رو کشتم

کشتم و رد شدم و روی خوش روزگار و دیدم 

 

از سخت ترین دوری ها،

از بی مرزترین دلتنگی ها

از عذاب جدا بودن ها و تنهایی ها گذشتم و همشو تبدیل کردم به تجربه های تلخی که بزرگم کردن

 

برای من که «تظاهر به گذشتن» سخت نیست

برای من هزار تا انگیزه برای ادامه هست

همون انگیزه ای که منو تو این حال می نشونه پای لپتاپ و وادارم میکنه به نوشتن،

به من نوید روزهای خوبی رو میده که بخاطرش نباید از رویاهام دست بکشم

 

میخوام تو همین لحظه با خودم عهد ببندم که از همین زمان، همین جا، تو همین دنیای کوچیکم، دوباره از نو شروع میکنم

گاهی باید دوباره شروع کردن ها رو هوار زد

باید فریاد زد و جرئت شروع دوباره داشت 

درگیر حس های مبهم شدن، نباید راه منو ببنده

باید یادم باشه که عشق های ممنوعه، تا هزار هزار سال، ممنوعه ن …

 

مهم نیست این روزها چه اتفاقی افتاد

مهم نیست چی شنیدم و چی گفتم

مهم اینه که چیز نشدنی و ناممکن رو باید پذیرفت و از تلاش دوباره دست برداشت

 

باید اکتفا کنم به خوشی زودگذری که تو این لحظه و این صحبت ها دارم

باید به لباس گوسفند و قیمت دلار و ارز بخندم و قرار رد شدن از مرزها رو بزارم

باید با خاطره امتحانی که اشتباه مضحکی سرش مرتکب شدم،

لبخند رو لبم رو حفظ کنم و بزارم بهم بخندن تا شاید کمی حال دلم بهتر شه…!

 

باید با صحبتهای تکراری به خودم یادآوری کنم زندگی هنوز رو روال عادی و قوانینش پیش میره و با غم عجیب من،

آب از آب تکون نمیخوره

 

باید از نبودن ها و نشدن ها غر بزنم و آخرشم آه بکشم و بگم: اینا رو ولش کن، دیگه چه خبر ؟؟

باید خودمو آماده کنم برای فرداها

فرداهایی که به نظر زشت و غیر قابل تحمل میان

باید خودمو آماده کنم برای لبخندهای بی دلیل و عادی بودن های مکرر

 و تظاهر به روزمرگی زندگی کنم

 

کاش گاهی وقتها،

واقعا درگیر روزمرگی میشدم

و قلبم از تکراری بودن ها میشکست

نه از غصه های بی چاره ای که تنها میشه براشون اشک ریخت.

 

باید دوباره شروع کنم

باید این جمله تکراری رو، انتهای همه جملاتم بزارم.

باید دوباره شروع کنم.

باید دوباره شروع کنم …

 



امروز خیلی نا امید کننده بود

خسته شدم دوباره

بار یک سال زحمت رو دوشم سنگینی کرد

بار یک سال زحمت ...

انگار از یک جایی به بعد، اوضاع از دستم در رفت

یکهو قاطی هیجاناتی شدم که منو 6 ماه از هدفهام دور کرد!

و کارهای مهمی رو که براشون برنامه ریزی کرده بودم رو به تعویق انداخت .

چیزی که در ازاش بدست آوردم، 6 ماه تجربه بود

ولی زمان، برگشت ناپذیره

تجربه آشنایی با آدمهای جدید و تجربه کردن شکل زندگی از یک جنبه دیگه

با منطق دو دو تا چهار تا، شاید تجربه ای بود که باید روزی بهش میرسیدم

ناراحت تجربه ها نیستم

ناراحت خستگی ای هستم که تو تنم نشست

و تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرد

اهل دروغ گفتن تو این زمینه ها به اطرافیانم نیستم

کم کم همه دارن بهم هشدار میدن که داری راه رو اشتباه میری

.

این بار بر خلاف تمام وقتهای دیگه عمرم

خواستم صبورانه تصمیم بگیرم 

هنوز واستادم تا قدمی ببینم

و روزنه ی امیدی شاید پیدا بشه

شاید برای هدف ها و زمان از دست رفته م، پایان خوشی بعد این مدل وقت گذرانی ها باشه که هنوز نمی بینمش

.

امیدم رو از دست دادم

صرفا به خاطر جملات قشنگ و تاثیرگذار، نمیشه امیدوار بود

حداقل من از اون دسته آدمهاش نیستم

تو ذهنم و برای آینده، مدل زندگی دیگه ای رو متصور بودم

.

شاید 99% آدمهای اطرافم، روزی به این حس رسیدن

و روزی ناامید شدن از تلاشها و دست برداشتن

پس نمیشه گفت فلانی چرا دزدی کرد؟

فلانی چرا نارو زد؟ فلانی چرا یک شبه خواست ره صد ساله بره

اونها هم یک روزی، بعد از ندیده شدن های مکرر

خسته و ناامید، برای یک دنیای قشنگ تر، قدم بزرگ و شاید عجیبی برداشتن!

.

پس قضاوت نکنیم.

نگیم کی چطور چه وقت و چه خائن و نامرد !

اینجور مواقع، باید دنبال چراها گشت . 

.

باید به رویاهام بیشتر بها بدم

بیشتر از رویاهای دیگران !!!

شاید اینطوری، حال این روزهام بهتر شه .

.


http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/cc5ef70cd5db94053748a4d60e6d2516.jpg



کاش یکی پیدا میشد و بهم میگفت دلیل این همه فکرهای عجیب و غریب و ناجور چیه

میشینم فکر میکنم و خیال میبافم از چیزهایی که احتمال اتفاق افتادنشون نزدیک به صفره


بعد عصبانی میشم

غصه میخورم

تپش قلبم زیاد میشه

یهو دنیا جلوی چشمم خراب میشه و حس میکنم همه چیزو دارم از دست میدم


دلم تنگ شده

هر چند که عجیبه بعد این همه مدت

ولی دلم واسه یه چیز هیچ و پوچ تنگ شده

چقدر غریبه شدم با اون حس و حال


یادمه میرفتم مینشستم بالای سر یه قبری که هیچ نسبتی با من نداشت

و ساعتها، واسه یه چیز دست نیافتنی گریه میکردم

6 ساله که اونجا نرفتم

6 ساله که همه چیز و بوسیدم گذاشتم کنار


اه چرا یادش افتادم

شاید بخاطر دوستمه که حس و حال این روزهاش خیلی شبیه حس و حال اون روزهای منه


یادمه اولین بار کی بود

یادمه از کلاس معارف تعطیل شده بودم

یادمه ... دوشنبه بود !

رنگ ماشین های اون روز رو یادمه 

رنگ مانتویی که پوشیده بودم رو یادمه

یه مانتوی آبی پوشیده بودم...

یادمه کجا خندیدم

یادمه کجا تحسین کردم

یادمه کجا غبطه خوردم...

یادمه اون روز تنها بودم...


یادمه که چی شد که ادامه پیدا کرد... 

هر چقدر سعی کردم همه چی رو فراموش کنم

ولی میبینم لحظه لحظه ش یادمه


دلم برای خودم تنگ شده

برای اون حس و حال جدید و عجیب و غریبی که اون روزها داشتم

برای گل روز مادر

برای شعر خوندن و آهنگ سیمین بری که بعد اون هیچوقت دیگه گوش ندادم

برای اون کیف قهوه ایم ......

دلم تنگ شده.


6 سال گذشته ولی جرئت ندارم دفتر خاطرات اون روزهام و باز کنم و بخونمشون

یادمه اون روزها بچه ها چیکار کردن

یادمه یهو دور و برم خالی شد بخاطر بهانه های مزخرف دوستای به ظاهر نزدیک !


یادمه اولین بار کجا اتفاق افتاد ...!!!

تو بیمارستان لاهیجان

غرق گریه ...

با دیدن یک صورت خیس ... !


یادمه آخرین بار کجا اتفاق افتاد...

یادمه با اینکه حالم خیلی خراب بود، شماره رو برداشتم و از ترس لو رفتنش میخندیدم و میدوییدم

لهجه ی شهر ...!


یادمه اون روز با اون حس و حال 6 نمره تقلب کردم

ناهار بعدش یادمه

تلاش بعدش یادمه

تاکسی یادمه

مسافرای تاکسی یادمن...

.

.

.

حرفی که به خدا زدم تو اون لحظه یادمه...

آهنگی که اون غروب گوش میکردم یادمه


و لحظه ای که تموم شد ....یادمه !


متاسفانه همه چیز با جزییات یادمه

«به یاری الله» که اون شب شنیدم یادمه !

یادمه که اون شب تکنیک پالس خوندم

تعجب ستاره از حال خوبم ، یادمه!


شاید هیچوفت فکر نمیکردم که سالها بعد، واسه روزی که اونقدر راحت گذشت

اینطور سخت و طولانی اشک بریزم


وای خدا چرا انقدر با جزییات یادمه 

چرا اون گنگی از سرم نمیپره

انقدر نسیم گفت که خوابشو میبینه، من یاد خوابهای اون دوران خودم افتادم

خوابهایی که از وحشت یه کابوس نزدیک یک سال ادامه داشت


من حالم اصلا خوب نیست

بین این همه کار و وسط این همه کاغذ درس و شرکت

یهو میزنم زیر گریه و تمام زندگیم میاد جلوی چشمم


کجای زندگیم راه و کج رفتم؟

به جرم کدوم گناه، اینطور سخت مجازات میشم؟


آخرین روز، 19 دی بود!

امروز هم ...!


http://s8.picofile.com/file/8316266042/1.png

http://s9.picofile.com/file/8316265742/3.pnghttp://s8.picofile.com/file/8316265818/4.png