این روزها
اوضاع سیاسی داخلی پیچیده ست
خدا ختم به خیر کنه ...
به امید روزهای بهتر !
این روزها
اوضاع سیاسی داخلی پیچیده ست
خدا ختم به خیر کنه ...
به امید روزهای بهتر !
شاید نشه یه توضیح منطقی براش گفت
یکم عجیبه شاید
که بعد سالها بعد از خوندن یه شعر و حفظ کردنش
وقتی صبح از خواب بیدار میشی ناخوداگاه اونو با خودت زمزمه کنی
(وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم
به کجا باید رفت؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
.
.
.
من که روزی آوازم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در غم گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش...)
توضیحی به ذهنم نمیاد
شاید دیشب که خواب بودم، خواب حمید مصدق رو دیدم
کلا به قدرت خواب ولی ایمان دارم
یادمه یه بار خواب یکی از همکلاسیهای راهنماییمو دیدم
یه دختری که هیچگونه صنمی باهاش نداشتم و فقط همکلاسی بود
و کمی هم خلاف
و البته خوش صدا !
یادمه تو حیاط مدرسه مینشستیم
برامون آهنگ گوگوش میخوند
توی یه دیوار سنگی .... دو تا پنجره اسیرن ...
و واقعنم قشنگ میخوند
و یادمه یکی از بچه ها با خوندن اون میزد زیر گریه
بگذریم.
یادمه بعد 7 8 سال، یه شب خوابشو دیدم
اینش عجیب نبود
عجیب اینجاش بود که بعدظهر بعدش از خونه رفتم بیرون و اون دوستمو دیدم تو خیابون
بعد 7 8 سال!
خواب رویای فراموشی هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت ِ خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ِ ناب ِ همآغوشی هاست...
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید :
«گر چه شب تاریک است
دل قوی دارسحر نزدیک است»
«حمید مصدق»
خدا میدونه اون شب چقدر ناراحت شدم
خدا میدونه از وحشت اینکه یه روزی این بلا سر خودم بیاد، چقدر خواستم که بخشیده بشم
خدا میدونه که اون شب چقدر به خودم لعنت فرستادم
مگه من نشونه ندیده بودم؟
چرا چشمم رو بستم و بدون فکر ادامه دادم؟
چرا با وجود سوء ظن ها و تردیدی که داشتم
جایی که نباید رفتم ؟
حرفی که نباید گفته میشد رو به زبون آوردم ؟
چرا گفتم؟
چرا خندیدم ...
چرا لذت بردم ؟؟؟
اون روز، روز عجیبی بود
انقدر عجیب بود که وقتی به فروغ گفتم، وسط خیابون واستاد و مات و مبهوت من رو نگاه کرد !
انقدر عجیب بود که وقتی به مرجانه گفتم، انقدر اعصابش خورد شد که سردرد گرفت!
اون روز قرار بود اتفاقای خوبی برام بیفته
اما بجای همه ی حس های خوبی که اون روز حق من بود
حس کردم گاهی چه زیرکانه بازی میخورم!
و چه بازی حساب شده ای!
حاضرم به عزیزترین هام قسم بخورم که همه چیز کاملا حساب شده و عمدی بود.
هیچ سوتفاهم و جریان ناخوداگاهی پشت این پنهان کاریها نبود.
شاید بگن قضاوته
شاید بگن بخاطر سهل انگاری خودم، دنبال مقصر میگردم
ولی من ایمان دارم که همه چیز از روی غرض بود
اینکه چه غرضی بود و چرا بود رو خدا میدونه
کاش دلیل خیلی خوبی پشت همه ی این پنهان کاریها باشه !!
دلیل فاصله گرفتنم این بود
و دلیل خیلی (نه) گفتن های بعد از اون اتفاق !
ولی نمیدونم چرا اون طرف قضیه،
فقط به یک شب ناراحتی در موردش اکتفا کرد و بعدش انگار نه انگار!
نمیدونم چرا درگیر خوشی هایی شد که بهتر بود که هیچوقت اتفاق نمیفتادن.
شاید دیگه اون طرف قضیه به من ربطی نداره .
میدونم اشتباهه
میدونم غلطه
ولی فکر نمیکنم راه درست رو از من بپذیره!
من شاید، کوچیکتر از این حرفهام!
چه سال پر فراز و نشیبی بود سالی که گذشت...
از 5 آذر 95 تا 5 آذر 96
سال پر از دلواپسی های شدن و نشدن!
سال پر از مسافرت
سالی پر از خوشی های یواشکی...
و سالی پر از دوستی 3 نفره ای که لحظه لحظه پر رنگ تر شد
و جاشو به داد به یک ارتباط خاص
هیچوقت، هیچ کسی رو، با جمع 2 نفرمون جمع نبستم
ولی امسال
خیلی چیزها عوض شدن
امسال اگر میگم (ما)
منظورم جمع 3 نفرمونه
من-تو-فروغ
3 تا دوست که قشنگ ترین لحظه های 3 تایی رو ساختیم برای هم
و با وجود دلخوری ها و سوتفاهم ها
لذت بهترین مسافرت و صمیمانه ترین دورهمی ها رو تجربه کردیم
بهترین روز سال پیش یادت میاد چه روزی بود ؟
روزی که 3 شب زنگ زدی گفتی حل شد!!!
و من 3 شب زنگ زدم فروغ و از خواب بیدار کردم و گفتم
فروووووووووووووووووغ، باورت نمیشه
ولی حل شد.... همه چی درست شد ...
و من از خوشحالی میپریدم هوا
و همه از خوشحالی، یواشکی جیغ میزدیم
قشنگ ترین روز شاید
روزی بود توی ثبت احوال
روز درگیری های پاسپورت من و استرس و ترس از نشدن و نرفتن...
وقتی که با هم دعا میکردیم
و با هم حرص میخوردیم
و وقتی که حل شد و با هم یه نفس راحت کشیدیم
قشنگ ترین روز، اون روزی بود که رفتیم رستوران کاج
و درگیر یه تصمیم گیری مهم
به جای یک نفر
هر 3 تا نگران بودیم
قشنگ ترین روز،
روزی بود که من درگیر جریانات خودم بودم !
و شما دو نفر
کمکم میکردین که جمله های تاثیرگذار تری بسازم
قشنگ ترین روز شاید
همه ی روزها و شبهای مسافرت بود
یا شاید
همه روزهایی بود که کنار هم و درگیر مشکلات همدیگه
به هم دلداری میدادیم و کمک میکردیم
بهترین روزهای سال پیش
انقدر تعدادشون زیاد بود که نمیشه شمرد
نمیشه گفت کدوم لحظه، کجا، بهترین حس مشترک دوستی بهم دست داد
خوشحالم که دوستمی
خوشحالم که اشتراک روز تولدمون، هر سال ما رو به وجد میاره
و با هیجان برای همه تعریف میکنیم
که ما «دو تا» یک روز به دنیا اومدیم
یک روز، یک ماه، یک سال
خوشحالم که تو ناراحتی های سال پیش
شما کنارم بودین
و خوشحالم که تو این روزهای سخت تصمیم گیری
کنارم هستین
برای تولدم
یه آرزوی ساده میکنم
آرزو میکنم که سال بعد
و سالهای بعد تر
مثل امروز دوست بمونیم
مثل امروز و باز هم بهتر از این روزهای خوب
دوستیمون پایدار
@مهسا
@مرجانه
@فروغ
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر.
چطور میشه درباره چیزهای شوکه کننده چیزی نوشت و یا نظری داد
چه شب خاصی بود ...
شبی که مشابهش رو نداشتم تو خاطراتم
و اینطور جدی باهام برخورد نشده بود
غم انگیزه که آدم تو لحظه هایی مشابه این،
بجای اینکه ته دلش احساسی شیرین و مبهم دست بده و درگیر تصمیم گیری بشه
تصمیم و جواب قطعی شو بدونه و بخاطر دونستنشون حسرت بخوره !
تازگیها
تقریبا هر ماه یک روز
خودم نیستم
روزها و شبهایی با فاصله ی زیاد اتفاق میفتن که ترجیح میدم در قالب یک آدم دیگه
بدون فکر، بدون هدف و بدون هیچ انگیزه احساسی
چند ساعتی به شکل متفاوتی زندگی کنم و حرف بزنم
و حساسیت هام رو پنهان میکنم
و چیزهای مهمم رو پنهان میکنم
و خونواده م رو پنهان میکنم
چه پیشنهاد غافلگیرانه ای تو این اوضاع!
دقیقا زمانی که خودت نیستی!
و تظاهر میکنی مثل آدمهای خیلی خیلی سطحی، به چیزای خیلیی خیلی سطحی فکر میکنی
و مهم ها میشن مدل ماشین و تالار و خواهرشوهر فلانی و خونه چند متری فلانی و این قبیل چیزها...
گاهی فکر میکنم
کاش واقعیت وجودیم جور دیگه ای بود
و میتونست خیلی راحت و بی دغدغه،
به این قبیل پیشنهادات جواب مثبت بده!
شاید با روی خوش نشون دادن به این مدل فرصت ها
زندگی رنگ قشنگ تری رو نشون میداد.
برعکس خیلی ها
شنیدنش بیشتر از اینکه متعجب و غافلگیرم کنه
ناراحتم کرد
و حس کردم کسی رو به بازی گرفتم...
کسی که انقدر شوخی بود برامون که حتی شنیدن پیشنهاد جدیش هم ما رو به خنده آورد
خوشحال نیستم
برعکس خیلی ها که تو این مدل بزنگاه های سرنوشت ساز زندگیشون
غرق احساس خوشی و عشق میشن و شروع به رویاپردازی میکنن
و زندگی رو هر لحظه ناب تر و قشنگ تر از لحظه قبل میبینن
و فکر میکنن که بالاخره سایه ی خوشبختی رفته سراغشون و باید
بنا بر مصلحت ها و قوانین و آداب و رسوم و کمی علاقه ی مبهم
با جواب مثبت دل همه رو شاد کنن...!
بر عکس همه ی اینها
خوشحال نیستم!
حس میکنم کمی دیر بود برای این قببل آزمون خطاهای زندگی با من!
حس میکنم سرنوشتم باید جای دیگه ای رقم میخورد
و شاید سالها پیش!
زمانی که غرق جوونی و آرزوهای عجیب و غریب
به تمام خواستنها
با اطمینان و اعتماد به نفس
جواب منفی میدادم
تا موانع خوشبختی رو از سر راهم بردارم
و ثابت کنم که خوشبختی ، در با یکی بودن خلاصه نمیشه !
شاید همه ما
جای اشتباهی دنبال خوشبختی میگردیم
شاید مضحک به نظر بیاد اما
همچنان فکر میکنم که بیشتر اوقات
این فرصت ها، غیر از تبدیل شدن به شکست ناپذیرترین مانعی که میتونه وجود داشته باشه
کار دیگه ای نمیکنن
غیر از اینه که آدم رو از راحت و بی طرف نگاه کردن به زندگی منع میکنن؟
و آدم رو درگیر یک سری روابط روزمره و تکراری میکنن که قوانین خاص خودش رو داره
و کلمات و رفتارهای خاص خودش رو داره
و باید بر طبق اونها پیش بری و ثابت کنی وقتش بود!
نه وقتش نیست
هنوز کارهای نکرده زیاد دارم
هنوز تجربه هایی هست که دنبالشون هستم
هنوز دلم دلتنگ دوره های بچگی و جوونیم میشه
نمیخوام مثل خیلی ها
بعد از درگیر شدن
تظاهر کنم که رفتار و روابطم فرقی با گذشته نداره
و مثل خیلی ها
گند بزنم به تمام چیزهایی که باید پاک بمونه !
باید عزم جزم کرد برای این قبیل جواب مثبت ها
باید انقد مطمیئن بود
که هیچ نگاه نافذی
و هیچ قدرت کلامی
شکی در دلت به وجود نیاره
باید انقدر مطمین بود
که جایی حس نکنی که سرنوشت با شخص دیگه ای
شاید قشنگ تر رقم میخورد !
راه زیادی دارم...
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث
سلام
این اولین نوشته منه و مطمئنا بخوبی نوشته های دیگه وبلاگ نیست.
کلا نوشتن برام سخته،
تو حرف زدن و سخنرانی راحتم اما وقتی می خوام چیزی بنویسم دیگه نگو ...
تو این مطلب بیشتر دوست داشتم باهام آشنا بشین
خیلی وقتا بهم می گن، تو چرا تفریح نمی کنی، برو بچرخ، بس نیست این همه کار، تو اصلا خوشحال هم میشی؟
بعضی مواقع خیلی خشنی و الان تا جوونی عشق و حال نکنی فردا که پیر شدی پولم داشته باشی فایده نداره!!
اونا نمی دونن که یه زمانی به من می گفتن فانر اعظم
اردوی 60 نفره دانشگاه رو راه انداختم دختر پسر اون موقع که اردو رفتن مد نبود!
تو فامیل اگه من نبودم جمع نمی شدن دور هم
با پارس 210 تا سرعت می رفتم، اون زمان که لایه کشیدن مد نبود و ...
بذارین از اینجا شروع کنم که ...
یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود
نه چرا بود انقدرها هم دور نیست،
چند سال پیش دوره سربازی:
واقعا دوره جالبیه، هر کس نرفته چه پسر چه دختر ضرر کرده. البته 2 سالش زیاده و مدیریت شده نیست،
خوب فعلا راه داریم تا بهبود پیدا کنه.
دیگه نه پدری هست حمایتت کنه نه مادری که نازتو بکشه نه دوستی که باهاش حال کنی.
خودتی و خودت. نه آشنایی و نه فامیلی خودت باید گلیمتو از آب بکشی
2 ماه اول که مجبوری هر کاری بکنی، منظم باشی و ...
خلاصه چون کارای کامپیوتری بلد بودم، با یه گروهبانی رفتم قسمت آموزش براشون کارای کامپیوتری می کردم.
این همون شد که کل 2سال رو همونجا موندم.
تو همون مدت روزایی که نگهبانی داشتم کتاب می خوندم،
فکر می کردم تا فهمیدم زندگی بیشتر از این چیزی هست که الان دارم ازش استفاده می کنم.
خلاصه انقدر واسه واحد آموزش کارهای جالب انجام داده بودم، که ماه های آخر سر کار انجام دادن مذاکره می کردم سر مرخصی.
ولی خداییش فرمانده ام خوب بود. حتی مرخصی میگرفتم و میرفتم سرکار
خلاصه اینکه بعد از سربازی بخاطر یه تصمیم اشتباه شرکتم رو گذاشتم کنار
2 سال جاهای مختلف کار کردم. ولی در نهایت متوجه شدم رسالت من چیزه دیگه ای هست.
که این شد الان دارم تو شرکت دوست داشتنیم کار می کنم.
من همیشه به تیم و دوستام بیشتر از خودم اهمیت میدم، حواسم بهشون هست که مشکل نداشته باشن
حالشون خوب باشه، تولدشون یادم باشه، دوست دارم پیشرفت کنن تو کارشون و زندگیشون و ...
آره می دونم یه خورده عجیبم و بعضی مواقع دوست دارم دیگران هم اینکارو انجام بدن
و وقتی اتفاق نمی افته، این باعث میشه بعضی مواقع بهم فشار بیاد و اگه نتونم درست مدیریتش کنم، از درون خالی میشم.
مثل چند وقت پیش...
وقتی دیگران متوجه خود وجودیم نمیشن و ظاهرمو می بینن ناراحت می شم.
وقتی بهشون کمک می کنم و فکر می کنن فقط واسه خودم بهشون چیزی می گم، ناراحت میشم.
من واقعا جدی، بی احساس، مغرور (اینو یه خورده) نیستم.
من فانر اعظم، من پیرمرد جذاب، من آرش کمانگیرم. دوست دارم همه شاد و موفق و خوب زندگی کنن.
ولی همه اینا بدون تلاش، از خودگذشتگی و صبر بدست نمیاد.
بعضیا می گن تو جدی ای ولی واقعا اینجور نیست.
منم خسته میشم، منم ناراحت میشم، منم دلخور میشم اما به روی خودم نمیارم.
تو خودم میریزم، روی خروارها خستگی ها و غم های دیگه. شاید اونجا بمونن و دیگه فکرشونو نکم.
شایدم اونروز دیگه لبریز شد، دیگه هرکاری کردم پایین نرفت، جا نداشت، پر شده بود.
چون اگه من کم بیارم، اون وقت بقیه امیدشونو از دست می دن،
من باید بتونم اونا رو سرحال نگه دارم. من در مقابل همه تیم مسئولم. هر شب از خودم می پرسم:
امروز بهترین خودم بودم؟
کارامو مرور می کنم، حرفامو با خودم تکرار می کنم، حرفام با بقیه درست بود؟
بهتر از این می تونم باشم!
فردا یه روز جدیده با رفتار و گفتار جدیده. می تونم روز خودم و بقیه رو بسازم، به همه انرژی بدم.
کی از تفریح بدش میاد، کی از کافی شاپ بدش میاد، کی از مسافرت بدش میاد . ...
ولی نمی تونم، نمی خوام چون هدفم برام مهمه، تیمم برام مهمه، دوستام برام مهمه، جامعه ام برام مهمه
من از شادی و خوشحالی تیم خوشحال میشم، وقتی می خندن لذت می برم.
واقعا از بودن باهاشون خوشحالم ... اگه تفریح میرن و شاد هستن، منم شادم.
انتظار ندارم اونا هم مثل من رفتار کنن.
البته چرا دوست دارم که به این دیدگاه برسن و زندگیشو بسازن ولی خوب هر کسی دیدگاه و راه خودشو داره
یه طالعی نوشته بود بخاطر ماه تولدم من آرام قلب ها و یار دوستان هستم.
نمی دونم شاید باشم.
در هر صورت من پیرمرد جذابم من آرش کمانگیرم، که برای هدفی مشخص تلاش می کنم،
از کارم لذت می برم، از بودن با دوستام لذت می برم از بودن با تیمم لذت می برم ...
سلااااااااااااااام
خیلی وقته اینجا به خواننده ها سلام نکردم
با عرض پوزش
از این به بعد نوشته های یه دوست رو هم اینجا میزارم
شاید فرصتی شه وبلاگ از این فاز غم در بیاد
با خودم عهد کرده بودم که وقتی برگشت
که وقتی ناامید و سرخورده از همه جا اومد و گقت اشتباه کردم و حالم خرابه
عهد کرده بودم که واستم و بگم
من درکت میکنم
من میفهمم چه حالی داری
من قبولت دارم!!
من میدونم اشتباه کردی
اشتباه!
اشتباهی که بیشترین تاوانش
عمر هدر رفته ی خودت بود!
میدونم قصدت این نبود
من میدونم که فریب خوردی و سر از ناکجاآباد دراوردی
من روزای آخر بودم
من داشتم میدیدم که بخاطر یه رویای قشنگ رفتی
ولی همه ش یه سراب بود!
عهد کرده بودم که بگم
من بهت ایمان دارم
بیا هر چی و از دست دادی جبران کن
همه یه جاهایی تو زندگی اشنباه انتخاب میکنن
توام اشتباه کردی
شاید آدمای امثال من همیشه انقدر خوشبخت بودن و شانس اینو داشتن که پای اشتباهاتشون
خونواده ی خوبی بوده و دستشونو گرفته
ولی شاید برای تو
خواستن ولی نتونستن کاری بکنن
شاید سعیشونو کردن و پیدات نکردن
.
.
.
حالا چی به روزم اومده؟؟
هر چقدر که پای برگردوندنت واستاده بودم
حالا حس صحبتای قشنگ رو ندارم
زبونم نمیچرخه که بگم: درکت میکنم
بگم: اشتباه کردی، بیا و دوباره شروع کن
تمام حرفهای خوبی که میتونم بزنم
وقتی که صحبت میکنی
تبدیل میشن به تشر و سرزنش
غیر این نمیتونم بگم
تا میام درک کنم
صدام شروع میکنه به لرزیدن و مدام گلایه میکنم
و سکوت میشنوم!
خودم خسته م از این گلایه هام
تمام خاطرات قشنگ داره جاشو میده به صحبتای بی حال و حوصله ی منو و غرغر کردنام
میبینی چی داره میشه ؟
تمام قشنگی ها داره یادم میره
شاید خیلی وقته که یادم رفته
سعی نمیکردم هیچوقت خاطرات خوب رو مرور کنم
تمام انرژیم و گذاشته بودم پای جبران
پای برگردوندنت!
نه مرور روزای قبل!
مدام یاد روزایی میفتم که از بقیه میشنیدم که اصن به تو چه
تو چرا ناراحتی
تو چرا عذاب وجدان داری
خودش انتخاب کرد !!!!
به قول بابام : خود کرده را تدبیر نیست!!
اه چقدر سخت بود مقاومت و ادامه دادن با همه ی این حرفها
با همه ی این حرفا
و با همه ی نگاه های عاقل اندر سفیه بقیه
همه چیز باز سر جاش بود
میدونی همه چی از کی خراب شد؟
از روزی که اون آدم احمق زنگ زد
و شماره یکی دیگه رو خواست!
از اون روز
خیلی چیزا خراب شد
همه خاطرات خوب خراب شد
همه روزای خوب خراب شد
همه چی ... همه چی خراب شد
بخدا اصلا درست نمیشه
اصلا فراموش نمیشه
حالا تو زار هم بزنی بگی شرایط فرق داشته
دیگه نمیشه
دیگه هیچی درست نمیشه
به فکر هر چی که الان هستی
به فکر جبران این قضیه نباش
به فکر این باش که چطوری جمع کنی زندگیتو
و چجوری همه پل هایی که پشت سرت خراب کردی و درست کنی
این قصه، این طرف
پایان خوبی نداشت
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امینپور
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
شاید مدتها بود به این حالت نرسیده بودم
اینکه چطور یه چیز به ظاهر کوچیک میتونه کلا بهمم بریزه و روند عادی زندگیمو مختل کنه، کم کم داره مشکل ساز میشه برام
مدتها بود اینطور بی هدف از خونه نزده بودم بیرون
مدتها بود پیش نیومده بود که قصد رفتن داشته باشم ولی ندونم کجا!!!
و انقدر گرفته بودم که مامان با اینکه میدونست جایی ندارم برم، گفت میخوای تنها باشی؟ خب برو یکم دور بزن بیا
برو خونه فلانی...
برو دانشگاه ...
بیا اینم پول برای ناهارت ...
میدونست خونه باشم حالم بدتر میشه
ولی نه اون، نه خودم، نمیدونیم چرا !
میدونم چم شده بودا ... ولی انقد ناراحتی نداشت واقعا
از خونه اومدم بیرون و بعد کلی راه رفتن های از این جهت به اون جهت،
رفتم یه جای دنج که خلوتش حالم و بهتر کنه
رفتم اونجایی که تولد یکی از بچه ها رفتیم برای سوپرایز
و گارسون رستوران سوپرایزمون رو خراب کرد
و وقتی دوستمون رسید
گفت برو بالا چهار نفر اومدن میخوان برات تولد بگیرن
الان میخندما!
اون روز اشک گارسون رو درآوردم
تو اوج دپرسیم، صحنه خوب امروز اونجاییش بود که وقتی امروز منو دید
باز اومد ازم عذرخواهی کرد
گفتم بابا بیخیال ... بخشیدم
اولین و اخرین باری که اینطور بی هدف از خونه زدم بیرون رو خوب یادمه!
اون روز یه کار وحشتناک کردم..!
10 سال پیش بود.
امروز انگار
بزرگتر شدم
تو چنین شرایطی میتونم خودمو جمع کنم و ظاهر عادیمو حفظ کنم
و کارامم انجام بدم
و درسامم بخونم
فکر نمیکردم انقدر یه چیزی ناراحتم کنه که امروز حاضر شم از ..... بگذرم !
نرفتم!
عذاب وجدان گرفتم که نرفتم
و مطمینم چیز مهمی و با نرفتنم از دست دادم!
ولی واقعا حال خوشی نداشتم
فقط دو تا جا بود که فکر میکردم اگه برم شاید کمی آروم شم
اولیش این بود که برم دریا ...
تنها
از تابستون تا حالا میخوام برم نمیشه
همش زندگی دست و پامو میگیره
اه
دومیشم
دانشگاهم بود
لاهیجان
شاید بودن تو اون محیط و مرور خاطره ی روزهای خوب و پر از انگیزه ی اوایل جوونی
حالمو بهتر میکرد
ولی بی ماشینی اینجور موقع ها یقه آدمو میگیره
باید از اینکه دلت یهو هوای یه جای دور و کنه بگذری ...!
الان بهترم کمی
واقعا گاهی چقدر یه خلوت تاثیر خوبی میزاره رو آدم
زیاد شلوغ نکنیم دور همو
خرابش میکنیم همه چیز و ...
حالا نیاین بپرسین اون لحظه زنگ زده بودم دقیقا کجا بودی؟؟؟؟
اون ساعت؟؟؟
دقیقا داشتی میرفتی؟؟؟
یا دقیقا داشتی میومدی؟؟؟؟
یا چرا نگفتی؟؟؟؟؟ یا یه چیز دیگه گفتی؟؟؟
واقعا هر کی بپرسه خونش پای خودش
کلا اعصاب در کار نیست