سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

همینکه یه سری آدمها تو زندگیت باشن که با حرفاشون بهت نشون بدن "هنوز دیر نشده" و "تو چرا نتونی"

گاهی خیلییی کافیه

اصلا بعضی وقتا فقط دنبال اینم که یکی اینو بهم بگه که "بابا نگران چی هستی، تو نتونی کی بتونه ؟" 

اون موقعس که انگیزه میگیرم که از این حال بیحال بیام بیرون و شروع کنم

البته گذشته اینطوری نبودم که منتظر یه انگیزه خارجی باشم

ولی زمان هم آدم رو پیر میکنه، هم جرئت و جسارت کم کم از بین میرن و حس میکنم نمیتونم

کاری رو انجام بدم، مگر اینکه کسی برام مصداقی از تواناییم بیاره و تشویقم کنه به "انجام دادن"


روی بعضی اتفاقا هر چقدر سرپوش بزاری و به روی خودت نیاری، بالاخره از یه طرفش میزنه بیرون و یه زمان نامناسب غافلگیرت میکنه

حداقل وقتی مشکل وجود داره، سعی کنیم تظاهر نکنیم به خوب و روال بودن اوضاع

اتفاقا وقتی اوضاع راضی کننده نیست، بهتره نشون بدیم و با صدای بلند بگیم: "من راضی نیستم"

شاید آدمهای اطراف اون موقع خودشون رو بیشتر جمع کنن


وقتی یه چیزی دارین که به هر بهانه ای حاضرین نادیده ش بگیرین و فراموشش کنین، یعنی هیچ ارزشی براتون نداره

نمیدونم چرا ما ادما عادت کردیم به کنار نزاشتن چیزایی که دیگه نه به چشممون میاد نه ارزشی ازش برامون باقی مونده


به نظرم خوب موقعی اومد

یه وقت خوبی خالی شد واسه صحبت کردن


حالا جدا از یه دغدغه وحشتناک که بهم اجازه رسیدگی به امور عادی زندگیمو نمیداد،

میتونم به مشکلات عادی فکر کنم و راحت تر حرف بزنم


بعضی چیزا از گذشته چنان سر دلم مونده که گاهی خیلی ناخودآگاه شروع می کنم به

صحبت کردن و موقعیتی که قبلا بوده رو شرح میدم


دنبال این میگردم ببینم فقط منم که اون چیزا برام غیر معمول بوده یا شنونده های الانم عکس العملی بهش نشون میدن ؟

ولی کی میفهمه قبلا سر یه مسئله پیش پا افتاده غذا خوردن هم باید موذب میبودم و سعی

می کردم به یه شرایط غیرعادی از نظر خودم و عادی و روال از نظر اونا تن بدم؟ 


کی میفهمه نفهمیدن نیازهای اولیه زندگی یعنی چی؟


اونم وقتی دو نفر با اعتماد به نفس تمام یه چیزهایی رو که تو یه زندگی معمولی اتفاق نمیفته رو

عادی و تطبیق با شرایط میدونن و اسمش رو میزارن : تلاش و انطباق محیطی


 

 

این روزا خیلیا ازم میپرسن که چی شد همچین انتخابی کردم

غیر از کسایی که بهم نزدیک بودن و از حال و احوال اون روزای من خبر داشتن، یه سریا متعجب شدن که مگه میشه اخه ؟

یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که یه نفر از موقعیتی که شروع و انتخابش با خودش بود، اینطوری جا زده باشه!!

 

منم گاهی که میخوام جوابشون رو بدم، از چند تا جمله کلیشه ای استفاده می کنم.

مثل خسته شدن، زده شدن، وقت نداشتن و در نتیجه یه انتخاب احساساتی چند روزه ...

ولی وقتی با اصرار و کنجکاوی طرف مقابل مواجه میشم، سر درد و دلم وا میشه اما بازم بیشتر از دو سه جمله نمیتونم ادامه بدم


اصلا نمیشه که همه چی رو گفت

نمیشه یه موقعیتی که اونطور آزار دهنده شده بود رو به وضوح تعریف کرد و توقع فهمیده شدن هم داشت.

نمیشه در برابر صورتهایی که تو روم پوزخند میزنن تا بهم حالی کنن که خیلی از اون رفت و

آمدها چیزی جز یه پیک نیک رفتن از سر بیکاری و خوشگذرونی نبود، تاب آورد و به دلیل آوردن ادامه داد!


معمولا آخرشم میرسم به یه جمله که : اگر میدونستم قراره ریش و قیچی دست شخص

دیگه‌ای باشه، هیچوقت و هیچوقت پی یه شروع دوباره رو نمیگرفتم...

 

حیف که دیر مشخص شد که شرایط به اجبار ما رو داره میبره به سمتی که همه چیز

رو بسپریم به کسی که به جای اینکه سرش تو کار خودش باشه، کوله باری از تجربه

و چند تا وسیله جاسوسی رو ضمیمه کرده بود تا به قول خودش با زرنگیش از همه چی سر دربیاره.  


حیف که بیشتر از تحملم زمان گذاشتم تا اون کسی که قدرتشو داشت و به وقتش باید کاری

میکرد، جلوی این تاخت و تاز مفرط و بی حد و حساب رو بگیره ولی کاری جز سر خم کردن جلوش انجام نداد!


حیف که زمان تصمیم گیری، نشد اون احساسی که داشتم و چیزی که میدیدم رو به زبون بیارم

و مجبور شدم به چیزی که اولین راه پیش رو بود، تن بدم


غافل از اینکه یه تصمیم‌گیری غلط و مجموع حوادثی که مجبورمون میکرد در لحظه تصمیم

بگیریم،  ما رو به سمت انتخاب آدم اشتباهی برد.

 

اما امان از اینکه این کلاه، برای سرش زیادی گشاد بود...

جوری که دیدم کنترل رفت و آمد، بودن، نبودن و ارتباطات من شده دغدغه یه ذهن مریض که همه رو لنگه خودش میدونست.

ذهن مریضی که اگرچه صبح تا شبش درگیر سرک کشیدن تو روابط دیگران بود،

حواسشم برای حضور 100 درصدی تو تمام محافل حسابی جمع بود که یک بار خدای نکرده از قافله عقب نمونه

و ترکیبش با یه قدرت تصمیم گیری هیجانی شده بود چیزی که روز به روز بیشتر عذابم میداد


میدونم همه اون حساسیت‌ها برای چی بود.

میدونم پشت رفتن و برگشتن های بیخودی بعدش چی پنهون شده بود.

میدونم که اون عذاب سه روزه ای که کشید تا شروع کنه به حرف زدن، از کجا آب میخورد.

میدونم که همه دردش از این بود که نمیفهمید چرا نتیجه با حساب و منطقش جور درنمیاد!


اگه به وقتش همه چیز صادقانه بیان میشد و برای قانع کردن من عذر و بهونه های الکی نمیاورد،

مطمئنا حالا شرایط جور دیگه ای بود.

مطمینا اگر تموم شدنی هم در کار بود، دوستانه اتفاق میفتاد...

 

حالا اون آدم تو یه جهنم چند نفره س

ولی من دیگه قرار نیست به همچین جهنمی تن بدم

من پای علایقم، آینده م، جسم و روحم وامیستم و دیگه اجازه نمیدم هر کسی با دغدغه های

بیخودی و دلایل ساختگیش، بشه دغدغه ذهن منو و اعصابم رو خراب کنه

 


شده اهل نوشتن باشی ولی دست و دلت به نوشتن نره ؟

شده به سختی کلمه ها رو پشت هم ردیف کنی و نوشتن و حتی فکر کردن بهش شبیه

یه باری بشه که رو دوشت سنگینی میکنه ولی با اینکه تو آدم اون کاری،

هر دفعه بندازیش پشت همه کارهایی که به مراتب نسبت به اون کم اهمیت تره ؟


نوشتن، شروع کردن و حتی موضوع انتخاب کردن که الان کدوم حرف دلم رو به زبون بیارم،

خودش یه تصمیم سخت شده واسم که سرش انقد این پا و اون پا میکنم، در نهایت کلا بیخیالش میشم


انقد که مدتها تو محیط اشتباه بودم حتی علایقم یادم رفته

الان به سختی خرید میکنم

به سختی خوش میگدرونم

به سختی خلوت میکنم

و حتی ترجیح میدم دو دقیقه تنها نشم که نکنه فکر کنم به چیزی


بعد مدتها باورم نمیشه الان نشستم پشت سیستم و با یه خیال راحت و بدون نگرانی از تلنبار شدن یه عالمه کار و دغدغه ی کی چی گفت

و کی چرا کجا رفت و کی چکم کرد که نکنه دست از پا خطا کنم!!!!!!! دارم به نوشتن ادامه میدم.


امروز چند تا چیز جدید یاد گرفتم

یه چیزایی در مورد سخت افزار کامپیوتر

و این یاد گرفتن ها تنها چیزاییه که در هر حالتی منو میتونه سرزنده نگه داره


 اومدم خودمو برگردونم به گذشته و عادت های گذشته

از خریدهای قدیم یه کتاب از ساراماگو برداشتم که بخونم (آناخوسیفا)

نمیدونم کتاب و شخصیتهاشه که پیچیدن و من تو فهمیدنش لنگ میزنم یا که واقعا تمرکز ندارم تو خوندنش


برگشت به گذشته همیشه هم بد نیست

تلاشمو میکنم

با گوش کردن به یه آهنگ قدیمی که تداعی کننده روزهای نوجونیمه، سعی میکنم غرق شم تو دنیایی که هنوز دلم به یه آینده پر هیاهو و پر موفقیت گرم بود