اون درست راهنماییم کرده بود
دیر نشده بود
چرا من نتونم
اتفاقا انجامش دادم
خوب هم انجامش دادم
بریم برای فاز بعدی
به قول بعضیا : موفقیت اتفاقی نیست
اون درست راهنماییم کرده بود
دیر نشده بود
چرا من نتونم
اتفاقا انجامش دادم
خوب هم انجامش دادم
بریم برای فاز بعدی
به قول بعضیا : موفقیت اتفاقی نیست
همینکه یه سری آدمها تو زندگیت باشن که با حرفاشون بهت نشون بدن "هنوز دیر نشده" و "تو چرا نتونی"
گاهی خیلییی کافیه
اصلا بعضی وقتا فقط دنبال اینم که یکی اینو بهم بگه که "بابا نگران چی هستی، تو نتونی کی بتونه ؟"
اون موقعس که انگیزه میگیرم که از این حال بیحال بیام بیرون و شروع کنم
البته گذشته اینطوری نبودم که منتظر یه انگیزه خارجی باشم
ولی زمان هم آدم رو پیر میکنه، هم جرئت و جسارت کم کم از بین میرن و حس میکنم نمیتونم
کاری رو انجام بدم، مگر اینکه کسی برام مصداقی از تواناییم بیاره و تشویقم کنه به "انجام دادن"
پیشنهاد میکنم این شعر رو با این صدا گوش کنین تو لینک زیر
انقدر دلنشین بود که نزدیک به 100 بار گوش دادمش و لذت بردم
روی بعضی اتفاقا هر چقدر سرپوش بزاری و به روی خودت نیاری، بالاخره از یه طرفش میزنه بیرون و یه زمان نامناسب غافلگیرت میکنه
حداقل وقتی مشکل وجود داره، سعی کنیم تظاهر نکنیم به خوب و روال بودن اوضاع
اتفاقا وقتی اوضاع راضی کننده نیست، بهتره نشون بدیم و با صدای بلند بگیم: "من راضی نیستم"
شاید آدمهای اطراف اون موقع خودشون رو بیشتر جمع کنن
بازم جواب سوالامو نگرفتم
اتفاق جدیدی هم نیست
زیادی که بپرسم جوابی نمی گیرم
انگار هر دو میدونیم جوابش چی هست و من منتظر شنیدنم ولی اون جرات نمیکنه به زبونش بیاره
وقتی یه چیزی دارین که به هر بهانه ای حاضرین نادیده ش بگیرین و فراموشش کنین، یعنی هیچ ارزشی براتون نداره
نمیدونم چرا ما ادما عادت کردیم به کنار نزاشتن چیزایی که دیگه نه به چشممون میاد نه ارزشی ازش برامون باقی مونده
واقعا بی لیاقتی از سر و روی بعضیا میباره
به نظرم خوب موقعی اومد
یه وقت خوبی خالی شد واسه صحبت کردن
حالا جدا از یه دغدغه وحشتناک که بهم اجازه رسیدگی به امور عادی زندگیمو نمیداد،
میتونم به مشکلات عادی فکر کنم و راحت تر حرف بزنم
بعضی چیزا از گذشته چنان سر دلم مونده که گاهی خیلی ناخودآگاه شروع می کنم به
صحبت کردن و موقعیتی که قبلا بوده رو شرح میدم
دنبال این میگردم ببینم فقط منم که اون چیزا برام غیر معمول بوده یا شنونده های الانم عکس العملی بهش نشون میدن ؟
ولی کی میفهمه قبلا سر یه مسئله پیش پا افتاده غذا خوردن هم باید موذب میبودم و سعی
می کردم به یه شرایط غیرعادی از نظر خودم و عادی و روال از نظر اونا تن بدم؟
کی میفهمه نفهمیدن نیازهای اولیه زندگی یعنی چی؟
اونم وقتی دو نفر با اعتماد به نفس تمام یه چیزهایی رو که تو یه زندگی معمولی اتفاق نمیفته رو
عادی و تطبیق با شرایط میدونن و اسمش رو میزارن : تلاش و انطباق محیطی
نمیشه در برابر صورتهایی که تو روم پوزخند میزنن تا بهم حالی کنن که خیلی از اون رفت و
آمدها چیزی جز یه پیک نیک رفتن از سر بیکاری و خوشگذرونی نبود، تاب آورد و به دلیل آوردن ادامه داد!
معمولا آخرشم میرسم به یه جمله که : اگر میدونستم قراره ریش و قیچی دست شخص
دیگهای باشه، هیچوقت و هیچوقت پی یه شروع دوباره رو نمیگرفتم...
حیف که بیشتر از تحملم زمان گذاشتم تا اون کسی که قدرتشو داشت و به وقتش باید کاری
میکرد، جلوی این تاخت و تاز مفرط و بی حد و حساب رو بگیره ولی کاری جز سر خم کردن جلوش انجام نداد!
ذهن مریضی که اگرچه صبح تا شبش درگیر سرک کشیدن تو روابط دیگران بود،
حواسشم برای حضور 100 درصدی تو تمام محافل حسابی جمع بود که یک بار خدای نکرده از قافله عقب نمونه
و ترکیبش با یه قدرت تصمیم گیری هیجانی شده بود چیزی که روز به روز بیشتر عذابم میداد
میدونم که همه دردش از این بود که نمیفهمید چرا نتیجه با حساب و منطقش جور درنمیاد!