سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

 

این روزا خیلیا ازم میپرسن که چی شد همچین انتخابی کردم

غیر از کسایی که بهم نزدیک بودن و از حال و احوال اون روزای من خبر داشتن، یه سریا متعجب شدن که مگه میشه اخه ؟

یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که یه نفر از موقعیتی که شروع و انتخابش با خودش بود، اینطوری جا زده باشه!!

 

منم گاهی که میخوام جوابشون رو بدم، از چند تا جمله کلیشه ای استفاده می کنم.

مثل خسته شدن، زده شدن، وقت نداشتن و در نتیجه یه انتخاب احساساتی چند روزه ...

ولی وقتی با اصرار و کنجکاوی طرف مقابل مواجه میشم، سر درد و دلم وا میشه اما بازم بیشتر از دو سه جمله نمیتونم ادامه بدم


اصلا نمیشه که همه چی رو گفت

نمیشه یه موقعیتی که اونطور آزار دهنده شده بود رو به وضوح تعریف کرد و توقع فهمیده شدن هم داشت.

نمیشه در برابر صورتهایی که تو روم پوزخند میزنن تا بهم حالی کنن که خیلی از اون رفت و

آمدها چیزی جز یه پیک نیک رفتن از سر بیکاری و خوشگذرونی نبود، تاب آورد و به دلیل آوردن ادامه داد!


معمولا آخرشم میرسم به یه جمله که : اگر میدونستم قراره ریش و قیچی دست شخص

دیگه‌ای باشه، هیچوقت و هیچوقت پی یه شروع دوباره رو نمیگرفتم...

 

حیف که دیر مشخص شد که شرایط به اجبار ما رو داره میبره به سمتی که همه چیز

رو بسپریم به کسی که به جای اینکه سرش تو کار خودش باشه، کوله باری از تجربه

و چند تا وسیله جاسوسی رو ضمیمه کرده بود تا به قول خودش با زرنگیش از همه چی سر دربیاره.  


حیف که بیشتر از تحملم زمان گذاشتم تا اون کسی که قدرتشو داشت و به وقتش باید کاری

میکرد، جلوی این تاخت و تاز مفرط و بی حد و حساب رو بگیره ولی کاری جز سر خم کردن جلوش انجام نداد!


حیف که زمان تصمیم گیری، نشد اون احساسی که داشتم و چیزی که میدیدم رو به زبون بیارم

و مجبور شدم به چیزی که اولین راه پیش رو بود، تن بدم


غافل از اینکه یه تصمیم‌گیری غلط و مجموع حوادثی که مجبورمون میکرد در لحظه تصمیم

بگیریم،  ما رو به سمت انتخاب آدم اشتباهی برد.

 

اما امان از اینکه این کلاه، برای سرش زیادی گشاد بود...

جوری که دیدم کنترل رفت و آمد، بودن، نبودن و ارتباطات من شده دغدغه یه ذهن مریض که همه رو لنگه خودش میدونست.

ذهن مریضی که اگرچه صبح تا شبش درگیر سرک کشیدن تو روابط دیگران بود،

حواسشم برای حضور 100 درصدی تو تمام محافل حسابی جمع بود که یک بار خدای نکرده از قافله عقب نمونه

و ترکیبش با یه قدرت تصمیم گیری هیجانی شده بود چیزی که روز به روز بیشتر عذابم میداد


میدونم همه اون حساسیت‌ها برای چی بود.

میدونم پشت رفتن و برگشتن های بیخودی بعدش چی پنهون شده بود.

میدونم که اون عذاب سه روزه ای که کشید تا شروع کنه به حرف زدن، از کجا آب میخورد.

میدونم که همه دردش از این بود که نمیفهمید چرا نتیجه با حساب و منطقش جور درنمیاد!


اگه به وقتش همه چیز صادقانه بیان میشد و برای قانع کردن من عذر و بهونه های الکی نمیاورد،

مطمئنا حالا شرایط جور دیگه ای بود.

مطمینا اگر تموم شدنی هم در کار بود، دوستانه اتفاق میفتاد...

 

حالا اون آدم تو یه جهنم چند نفره س

ولی من دیگه قرار نیست به همچین جهنمی تن بدم

من پای علایقم، آینده م، جسم و روحم وامیستم و دیگه اجازه نمیدم هر کسی با دغدغه های

بیخودی و دلایل ساختگیش، بشه دغدغه ذهن منو و اعصابم رو خراب کنه

 


شده اهل نوشتن باشی ولی دست و دلت به نوشتن نره ؟

شده به سختی کلمه ها رو پشت هم ردیف کنی و نوشتن و حتی فکر کردن بهش شبیه

یه باری بشه که رو دوشت سنگینی میکنه ولی با اینکه تو آدم اون کاری،

هر دفعه بندازیش پشت همه کارهایی که به مراتب نسبت به اون کم اهمیت تره ؟


نوشتن، شروع کردن و حتی موضوع انتخاب کردن که الان کدوم حرف دلم رو به زبون بیارم،

خودش یه تصمیم سخت شده واسم که سرش انقد این پا و اون پا میکنم، در نهایت کلا بیخیالش میشم


انقد که مدتها تو محیط اشتباه بودم حتی علایقم یادم رفته

الان به سختی خرید میکنم

به سختی خوش میگدرونم

به سختی خلوت میکنم

و حتی ترجیح میدم دو دقیقه تنها نشم که نکنه فکر کنم به چیزی


بعد مدتها باورم نمیشه الان نشستم پشت سیستم و با یه خیال راحت و بدون نگرانی از تلنبار شدن یه عالمه کار و دغدغه ی کی چی گفت

و کی چرا کجا رفت و کی چکم کرد که نکنه دست از پا خطا کنم!!!!!!! دارم به نوشتن ادامه میدم.


امروز چند تا چیز جدید یاد گرفتم

یه چیزایی در مورد سخت افزار کامپیوتر

و این یاد گرفتن ها تنها چیزاییه که در هر حالتی منو میتونه سرزنده نگه داره


 اومدم خودمو برگردونم به گذشته و عادت های گذشته

از خریدهای قدیم یه کتاب از ساراماگو برداشتم که بخونم (آناخوسیفا)

نمیدونم کتاب و شخصیتهاشه که پیچیدن و من تو فهمیدنش لنگ میزنم یا که واقعا تمرکز ندارم تو خوندنش


برگشت به گذشته همیشه هم بد نیست

تلاشمو میکنم

با گوش کردن به یه آهنگ قدیمی که تداعی کننده روزهای نوجونیمه، سعی میکنم غرق شم تو دنیایی که هنوز دلم به یه آینده پر هیاهو و پر موفقیت گرم بود




تازگی ها وقتی خیلی خوشحالم و ذوق میکنم یه لحظع به خودم میام و میگم " واای خدا رو شکر.

من چقدر حالم الان خوبه، چه لحظه های خوبی و میگذرونم 

انگار یه لحظه بیرون میفتم از اون لحظه تا بهتر نگاهش کنم.

دیروز که میدوییدم که سریع تر از پله ها برم بالا این حال و داشتم

یه لحظه با خودم گفتم همه لحظه های بد به درک

همه اونایی که لحظه لحظه منو میخوان مثل زندگی خودشون تلخ کنن به درک

مسئول حال بد همه که من نیستم

بعد چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و از پله ها دوییدم بالا

خودمو سپردم دست اون لحظات

قشنگ حس میکنم دارم خیانت میکنم به خودم

خودمو گیر انداختم اونم تو جهنم دو نفر دیگه

یا شاید هم 6 نفر دیگه

فعلا تعداد آدمها و رابطه چند چندیشون اصلا مشخص نیست

هر چی که هست، جهنمی بیش نیست

فعلا یه مسیر ناهموار و یه آینده مبهم جلو رومونه که کسی هم بلد نیست روشنش کنه


یه صفحه اینستاگرام درست کردم واسه نوشته هام delneveshteha_mahsa

بیشتر واسه اینکه پارسی بلاگ داره خیلی کم لطفی میکنه

حتی دیگه نمیشه عکس بارگذاری کرد تو تنظیماتش

و "تازه نوشته هاش" معلوم نیست مال چند وقت پیشه و معلوم کسی حواسش نیست

البته اینجا رو ول نمیکنما

رفیق 15 سالمه این وبلاگ دوست داشتن



زیاد وسوسه نشدم گوشیم و روشن کنم

از اینکه دیروز 90% خاموش یا رو حالت پرواز هم بود خیلی آروم شدم

اون 10% هم نمیدونم چرا ترسیدم که اگه روشن نکنم ممکنه مشکلی پیش بیاد، کاری بهم گیر کنه یا ...؟!

خیلی فکر نمیکنم بهش

اگه فکر نکنم راحت ترم

صبح یه لحظه تو اون فضا خودمو مجسم کردم، باز شروع کردم به دعوا گرفتن

من میگم یه نفر مسبب بدبختی هاست

ولی واقع بینانه که نگاه میکنم، این خودمون بودیم که بازیچه دست یه بچه تخس شدیم

یکی که تمام دنیا رو فتح کرده

ولی حالا نگران اینه که بقیه با فتوحاتشون چیزی از ارزش هاش کم نکنن

 


اره دفعه پیش هم گفتم

گفتم یادش بخیر اون روزا

گفتم کجاست اون رمان ها

چه فشنگ بودن

گفتم دیگه نیستن...

منتظر یه همراهی بودم

یه ناراحتی که از ته دل آهش شنیده بشه که "آره، یادش بخیر"

ولی آه نبود که شنیده شد

دلخوری و غر غر و گله و شکایت بود

و خاتمه صحبت با اینکه "قبلا بود، دیگه نیست"

باشه بابا دیگه نیست

کشتی خودتو انقدر زدی تو سر احساساتت


جالبه بعد این همه مدت نفهمیده اخلاقم چطوریه

برعکس خیلی از آدما، وقتی ببینم کسی تو کارم دخالت زیادی میکنه و هی میخواد خودشو جا بده،

جا رو واسش باز میکنم ببینم آخرش به کجا میرسه

این همه خودشو کشتن و دست و پا زدن آخرش چیه

حالا هم جا رو خالی کردم

ببینم چیکار دارن میکنن


سلام

به وقت 8:09 صبح روز دوشنبه 14 مهر 1399

میریم که یه صبح "مثلا دل انگیز" پاییزی رو شروع کنیم

میگم "مثلا دل انگیز" چون از لحظه ای که صبح چشمم رو باز میکنم تا شب که چشامو ببندم،هزار تا اتفاق درگیرم میکنه

از دعواهای همیشگی کاری گرفته تا سر و کله زدن با آدمهایی که علیرغم نابلد بودن، قراره "به اجبار" منو بپذیرن


از اینجا که نشستم قاب قشنگی رو میبنم

x0gm_whatsapp_image_2020-10-05_at_11.03.08_am.jpg

صدای بارونی هم که میاد، شروع پاییز و حال و هوای مدرسه رو برام یادآوری می کنه


البته خبری از مدرسه ها نیست

خبری از بچه ها با مانتو شلوارهای تیره و پسرهای نوجوون شلوغ تو خیابون هم نیست

الان همه دنیا داره میشه "دنیای مجازی"

"دنیای ارتباطات"

"دنیای اینترنت و بی سیم و واتساپ و یوتیوب و  اینستاگرام"

دنیای پذیرش زندگی کرونایی !

خوب که فکر میکنم، دیگه دنیای اینترنت نیست که دنیای دومه

دنیای دوم این روزهای ما، ارتباط واقعی و حضوریمونه


این روزها، رفت و آمدهای تکراری و یکنواختی رو تجربه میکنم که کمی به زندگیم نظم داده

قرار نیست به روزمرگی برسم

ولی روزمرگی ها هم گاهی قشنگی های خودشون رو دارن

مثل روزمرگی هایی که شامل صبحونه خوردن های همیشگی خونوادگی میشن و با عبارت "چه خبر" شروعشون میکنم

یا مثل قدم زدن های همیشگی تو کوچه های تکراری که هر چند گاهی از سر روزمرگیه، ولی باز هم برام دوست داشتنیه


دارم سعی میکنم که هر چند رفتارها تکراریه،

هر چند که قراره تو یه جای ثابت و صندلی مشخص بشینم و ساعت های خواب و بیداریمو از نو بچینم و ثابتشون کنم

ولی روزهامو با یاد گرفتن چیزای جدید از هم متمایز کنم

تو رودربایستی بدی هستم

دقیقا قدیمها هم همین مشکل رو داشتم

وقتی یه چیزی و شروع میکردم، خدا میدونست که چطور میتونم کنارش بزارم چون هیچوقت روی کنار گذاشتن نداشتم

و میدونم یه روزی حسرت همه این روزهایی که از سر خجالت و رودروبایستی تلف کردم، به دلم میمونه


** امروز یه عالم جمله قشنگ نوشته بودم که همکار جدیدم زحمت کشیدن در یه حرکت انتحاری با اینکه کلی سفارش کرده بودم،

مرورگر رو بستن و همه نوشته ها رو پروندن

خیلی دارم سعی میکنم نوشته هامو به یاد میارم

قشنگ شده بودن

الان دلم میخواد کله این پسره رو بکنم که همه کارهاش و میخواد با سرعت نور انجام بده و توجه نکرد به حرفم


دیگه ساعت شد 11

روزتون بخیر و خوشی


یکی از  بزرگترین نعمت ها اینه که دوستایی داشته باشی که هر چند ظاهرا دورن، ولی همینکه بعد مدتها پیام میدن که: چه خبر؟ خوبی؟
بتونی بشینی از سیر تا پیاز همه چی و براشون تعریف کنی و
بگی چرا حالت بد بوده
الان چطوری
چرا داری یه حرکت دور از ذهن تو این برهه از زمان میزنی و... اخرشم یه نفس راحت بکشی که خدا رو شکر بخاطر داشتنش.

اون موقعس که حس میکنی پشت تصمیم های مهم زندگیت آدمهایی هستن که حمایتت کنن و از همه چیز مهم تر براشون، حال خوبته

فکر کنم یکی از معدود کساییه که وقتی بهم سفارش میکنه مواظب باش و پیگیره، دلخور نمیشم و باور دارم که همش از سر دوستیه
نه فیلم بازی های دخترونه و احوالپرسی های ظاهری و چاپلوسانه

خوشم میاد که روش زندگیش به اون سمتیه که قبول دارم زندگی یه زن باید باشه

و هر چند وقت یه بار یادم میندازه اینکه تو جمعی با این تفاوت دیدگاه نسبت به جنس (زن) وارد شدم، نباید عقایدم و تغییر بده و فرهنگی که باهاش بزرگ شدم و زیر پا بزاره  


خنده دار اینجاست که من از این ور بوم افتادم
شایدم گریه دار !!
خیلی ها از خونواده فرار میکنن بخاطر تعصب های کورکورانه قدیمی و عقاید سنتی بدون توجیه و دلیل
من برعکس تو سن 30 سالگی تو جمعی قرار گرفتم که دقیقا برعکس فکر میکنه
نه میفهمه زن چیه ، نه میفهمه کتاب چیه ، نه میفته استقلال چیه و نه عشق چیه

هر وقت خیلی دست و پا زدی و دیدی آدمهایی که به ظاهرا از همه روشنفکرتر بنظر میان، متعصب ترین یا بی حد و مرز ترین آدمهان،

اون موقع دست از تلاش برمیداری و بساطت رو برای رفتن جمع میکنی

 

«
گاهی اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت …

»


روز اولی که رفته بودم اونجا، دیدم دارن سر کتاب و جمع کردن کتابخونه دعوا میگیرن

با خودم گفتم اینا هم فیلم بازی های محیط جدیده که ما مثلا خیلی کتاب سرمون میشه و داریم سر و صدا میکنیم چون بیکاریم

ولی روزای بعدش که دیدم هر کدوم رفتن تو اون تلنبار کتابها گشتن و کتابهای مورد علاقه شون و برداشتن و آوردن رو میزشون

و درباره جلدهای قبل و بعد اونایی که خونده بودن صحبت میکردن، گفتم اها این همون جاست

همونجا یی که بالاخره باید اتفاق میفتاد

همونجا یی که شاید 6 سال پیش باید اتفاق میفتاد نه انقد دیر

ولی انگار خیلی دور از جمع آرزوهام نیس

انگار اینا به این چیزا نمیخندن