سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

تازگی ها وقتی خیلی خوشحالم و ذوق میکنم یه لحظع به خودم میام و میگم " واای خدا رو شکر.

من چقدر حالم الان خوبه، چه لحظه های خوبی و میگذرونم 

انگار یه لحظه بیرون میفتم از اون لحظه تا بهتر نگاهش کنم.

دیروز که میدوییدم که سریع تر از پله ها برم بالا این حال و داشتم

یه لحظه با خودم گفتم همه لحظه های بد به درک

همه اونایی که لحظه لحظه منو میخوان مثل زندگی خودشون تلخ کنن به درک

مسئول حال بد همه که من نیستم

بعد چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و از پله ها دوییدم بالا

خودمو سپردم دست اون لحظات

قشنگ حس میکنم دارم خیانت میکنم به خودم

خودمو گیر انداختم اونم تو جهنم دو نفر دیگه

یا شاید هم 6 نفر دیگه

فعلا تعداد آدمها و رابطه چند چندیشون اصلا مشخص نیست

هر چی که هست، جهنمی بیش نیست

فعلا یه مسیر ناهموار و یه آینده مبهم جلو رومونه که کسی هم بلد نیست روشنش کنه


یه صفحه اینستاگرام درست کردم واسه نوشته هام delneveshteha_mahsa

بیشتر واسه اینکه پارسی بلاگ داره خیلی کم لطفی میکنه

حتی دیگه نمیشه عکس بارگذاری کرد تو تنظیماتش

و "تازه نوشته هاش" معلوم نیست مال چند وقت پیشه و معلوم کسی حواسش نیست

البته اینجا رو ول نمیکنما

رفیق 15 سالمه این وبلاگ دوست داشتن



زیاد وسوسه نشدم گوشیم و روشن کنم

از اینکه دیروز 90% خاموش یا رو حالت پرواز هم بود خیلی آروم شدم

اون 10% هم نمیدونم چرا ترسیدم که اگه روشن نکنم ممکنه مشکلی پیش بیاد، کاری بهم گیر کنه یا ...؟!

خیلی فکر نمیکنم بهش

اگه فکر نکنم راحت ترم

صبح یه لحظه تو اون فضا خودمو مجسم کردم، باز شروع کردم به دعوا گرفتن

من میگم یه نفر مسبب بدبختی هاست

ولی واقع بینانه که نگاه میکنم، این خودمون بودیم که بازیچه دست یه بچه تخس شدیم

یکی که تمام دنیا رو فتح کرده

ولی حالا نگران اینه که بقیه با فتوحاتشون چیزی از ارزش هاش کم نکنن

 


اره دفعه پیش هم گفتم

گفتم یادش بخیر اون روزا

گفتم کجاست اون رمان ها

چه فشنگ بودن

گفتم دیگه نیستن...

منتظر یه همراهی بودم

یه ناراحتی که از ته دل آهش شنیده بشه که "آره، یادش بخیر"

ولی آه نبود که شنیده شد

دلخوری و غر غر و گله و شکایت بود

و خاتمه صحبت با اینکه "قبلا بود، دیگه نیست"

باشه بابا دیگه نیست

کشتی خودتو انقدر زدی تو سر احساساتت


جالبه بعد این همه مدت نفهمیده اخلاقم چطوریه

برعکس خیلی از آدما، وقتی ببینم کسی تو کارم دخالت زیادی میکنه و هی میخواد خودشو جا بده،

جا رو واسش باز میکنم ببینم آخرش به کجا میرسه

این همه خودشو کشتن و دست و پا زدن آخرش چیه

حالا هم جا رو خالی کردم

ببینم چیکار دارن میکنن


سلام

به وقت 8:09 صبح روز دوشنبه 14 مهر 1399

میریم که یه صبح "مثلا دل انگیز" پاییزی رو شروع کنیم

میگم "مثلا دل انگیز" چون از لحظه ای که صبح چشمم رو باز میکنم تا شب که چشامو ببندم،هزار تا اتفاق درگیرم میکنه

از دعواهای همیشگی کاری گرفته تا سر و کله زدن با آدمهایی که علیرغم نابلد بودن، قراره "به اجبار" منو بپذیرن


از اینجا که نشستم قاب قشنگی رو میبنم

x0gm_whatsapp_image_2020-10-05_at_11.03.08_am.jpg

صدای بارونی هم که میاد، شروع پاییز و حال و هوای مدرسه رو برام یادآوری می کنه


البته خبری از مدرسه ها نیست

خبری از بچه ها با مانتو شلوارهای تیره و پسرهای نوجوون شلوغ تو خیابون هم نیست

الان همه دنیا داره میشه "دنیای مجازی"

"دنیای ارتباطات"

"دنیای اینترنت و بی سیم و واتساپ و یوتیوب و  اینستاگرام"

دنیای پذیرش زندگی کرونایی !

خوب که فکر میکنم، دیگه دنیای اینترنت نیست که دنیای دومه

دنیای دوم این روزهای ما، ارتباط واقعی و حضوریمونه


این روزها، رفت و آمدهای تکراری و یکنواختی رو تجربه میکنم که کمی به زندگیم نظم داده

قرار نیست به روزمرگی برسم

ولی روزمرگی ها هم گاهی قشنگی های خودشون رو دارن

مثل روزمرگی هایی که شامل صبحونه خوردن های همیشگی خونوادگی میشن و با عبارت "چه خبر" شروعشون میکنم

یا مثل قدم زدن های همیشگی تو کوچه های تکراری که هر چند گاهی از سر روزمرگیه، ولی باز هم برام دوست داشتنیه


دارم سعی میکنم که هر چند رفتارها تکراریه،

هر چند که قراره تو یه جای ثابت و صندلی مشخص بشینم و ساعت های خواب و بیداریمو از نو بچینم و ثابتشون کنم

ولی روزهامو با یاد گرفتن چیزای جدید از هم متمایز کنم

تو رودربایستی بدی هستم

دقیقا قدیمها هم همین مشکل رو داشتم

وقتی یه چیزی و شروع میکردم، خدا میدونست که چطور میتونم کنارش بزارم چون هیچوقت روی کنار گذاشتن نداشتم

و میدونم یه روزی حسرت همه این روزهایی که از سر خجالت و رودروبایستی تلف کردم، به دلم میمونه


** امروز یه عالم جمله قشنگ نوشته بودم که همکار جدیدم زحمت کشیدن در یه حرکت انتحاری با اینکه کلی سفارش کرده بودم،

مرورگر رو بستن و همه نوشته ها رو پروندن

خیلی دارم سعی میکنم نوشته هامو به یاد میارم

قشنگ شده بودن

الان دلم میخواد کله این پسره رو بکنم که همه کارهاش و میخواد با سرعت نور انجام بده و توجه نکرد به حرفم


دیگه ساعت شد 11

روزتون بخیر و خوشی


یکی از  بزرگترین نعمت ها اینه که دوستایی داشته باشی که هر چند ظاهرا دورن، ولی همینکه بعد مدتها پیام میدن که: چه خبر؟ خوبی؟
بتونی بشینی از سیر تا پیاز همه چی و براشون تعریف کنی و
بگی چرا حالت بد بوده
الان چطوری
چرا داری یه حرکت دور از ذهن تو این برهه از زمان میزنی و... اخرشم یه نفس راحت بکشی که خدا رو شکر بخاطر داشتنش.

اون موقعس که حس میکنی پشت تصمیم های مهم زندگیت آدمهایی هستن که حمایتت کنن و از همه چیز مهم تر براشون، حال خوبته

فکر کنم یکی از معدود کساییه که وقتی بهم سفارش میکنه مواظب باش و پیگیره، دلخور نمیشم و باور دارم که همش از سر دوستیه
نه فیلم بازی های دخترونه و احوالپرسی های ظاهری و چاپلوسانه

خوشم میاد که روش زندگیش به اون سمتیه که قبول دارم زندگی یه زن باید باشه

و هر چند وقت یه بار یادم میندازه اینکه تو جمعی با این تفاوت دیدگاه نسبت به جنس (زن) وارد شدم، نباید عقایدم و تغییر بده و فرهنگی که باهاش بزرگ شدم و زیر پا بزاره  


خنده دار اینجاست که من از این ور بوم افتادم
شایدم گریه دار !!
خیلی ها از خونواده فرار میکنن بخاطر تعصب های کورکورانه قدیمی و عقاید سنتی بدون توجیه و دلیل
من برعکس تو سن 30 سالگی تو جمعی قرار گرفتم که دقیقا برعکس فکر میکنه
نه میفهمه زن چیه ، نه میفهمه کتاب چیه ، نه میفته استقلال چیه و نه عشق چیه

هر وقت خیلی دست و پا زدی و دیدی آدمهایی که به ظاهرا از همه روشنفکرتر بنظر میان، متعصب ترین یا بی حد و مرز ترین آدمهان،

اون موقع دست از تلاش برمیداری و بساطت رو برای رفتن جمع میکنی

 

«
گاهی اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت …

»


روز اولی که رفته بودم اونجا، دیدم دارن سر کتاب و جمع کردن کتابخونه دعوا میگیرن

با خودم گفتم اینا هم فیلم بازی های محیط جدیده که ما مثلا خیلی کتاب سرمون میشه و داریم سر و صدا میکنیم چون بیکاریم

ولی روزای بعدش که دیدم هر کدوم رفتن تو اون تلنبار کتابها گشتن و کتابهای مورد علاقه شون و برداشتن و آوردن رو میزشون

و درباره جلدهای قبل و بعد اونایی که خونده بودن صحبت میکردن، گفتم اها این همون جاست

همونجا یی که بالاخره باید اتفاق میفتاد

همونجا یی که شاید 6 سال پیش باید اتفاق میفتاد نه انقد دیر

ولی انگار خیلی دور از جمع آرزوهام نیس

انگار اینا به این چیزا نمیخندن


خیلی دوست داشتم به زبون بیارمش 

از دیشب که فهمیدم دارم میمیرم از نگفتن 

ولی خوب میدونم گفتنش فایده ای نداره 

بپرسم که چی بشه 

جوابش چه اره باشه چه نه، یا باورش نمیکنم یا دلیل پنهون کردنش ناراحتم میکنه 


از عکسی که دیده بودم تعجب کرده بودما

ولی فکر نمیکردم جرئت پنهون کردن همچین چیزی و داشته باشه 

میدونم که هیچ جوابی دلم و آروم نمیکنه 

میدونم چه برای شدن یا نشدنش یه عالمه دلیل عجیب غریب میاره 

میدونم قضیه از دلیل پنهون کردن اون به دلیل پرسیدن من میچرخه

اخرش هم حتما متهمم به بچه بازی و حساسیت بیجا و شایدم بی ربط بودن قضیه به من !


خیلیا میگن همش بچه بازیه 

ولی این بچه بازیا شده زندگی ما

دیشب اون راست میگفت 

میگفت مریضه همه چی... مریض پیش رفته.


اینورم مریضه همه چی 

 به پوچی رسیده 

خیلی وقته رسیدم به نگفتن و غر  نزدن 

ولی معنیش این نیست که همه چی خوبه 


اخرش از بی چارگی رفتم تو بازی زمینی که هیچوقت براش ساخته نشده بودم

اما خوب میدونستم بهتر از این جهنمه

من بچه، من نادون، من حساس بی اعصاب بی روحیه ‌‌...!

برای خلاصی خودم به چه چیزایی متوسل شدم


اون جای زندگی که بیخود و بی جهت و بخاطر یه اشتباه مسخره دست بردم تو سرنوشت و جایگاهمو تغییر دادم ، فکر این روزاش و نکرده بودم 


اگه اون موقع رفته بودم، هیچکدوم این اتفاق ها نمیفتاد 

کلا مسیر یه چیز دیگه میشد

هدف یه چیز دیگه میشد

سخت میشد ولی شاید آینده روشن تر بود 


دیشب چقدر دلم میخواست منم انقد شفاف همه چی رو بگم 

چقدر دلم میخواست منم بگم چی رو دلمه که انقد حالم بده

هر چند که کار من دیگه از گفتن گذشته

چطور کسی میتونه دلداریم بده وقتی همه چیز مثل روز روشنه


این روزها دارم رد میشم از بررخ  

فقط منتظرم آتیش جهنمی که خودم ساختم خاموش بشه

اون موقع فرار میکنم از هر چیزی که برای گفتنش باید مرد و زنده شد

از هر چیزی که مبهمه و از بس جریت به زبون آوردنش نبوده، فراموش کردم که آیا شنیدمش یا توهم زدم ...

.

دیروز واستاد جلوم و بی رو درواسی همه چی رو گفت 

اونی که ترسویه ظاهرا منم 

منم که از ترس دلم نمیخواد باور کنم که هیچ ربطی بهم نداره ...

-------------------------------------------------------------------------

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را


نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را


گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را


ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


میدونم مبهم گفتم، مبهم نوشتم و حرفهای ناگفته بین جمله هام زیاد مونده

ولی تو یه مرحله از یه عبورم و حس می کنم با اینکه تهش نامعلومه، آینده بهتری در انتظارمه

انقدر که پارسال ناجور و سخت گذشت هی با خودم میگم خب این شرایط بدتر از اون روزا که نمیشه

واسه همین حالم خوب چند روزه

هر چند که حسرت میخورم واسه چیزایی که میتونست سر جاش بمونه و بخاطر لجبازی های کودکانه از دست رفت

ولی وقتی آدما حاضرن بخاطر لجبازی چیزی و از دست بدن، یعنی غیر قابل اعتمادن

این یعنی احتیاط کن موقع نزدیک شدن

احتیاط کن در طول دوره بودن ...


منطقی زیاد بلدیم حرف بزنیم ولی

انتخاب هایی که ذهنمون به صورت ناخودآگاه انجام میده، کاری با منطق و حساب کتاب ندارن متاسفانه

نمیدونم چه تلاشی واسه این بخش از انتخاب ها میشه کرد

 اگه میدونین بگین به من

(البته این سری اون انتخاب منطقیه رو کردم جالب بود)