سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

حالا دیگه 19 دی میاد و میگذره و من ککم هم نمیگزه
یکهو اواخر شب یادش میفتم که ااا امروز 19 دی بودا
و یه لبخند گوشه لبم میاد


در عجبم که حوادث تلخ رو چطور پشت سر گذاشتم که حالا جز یه تاریخ اثری ازش نمونده
امیدوار میشم که حتما میشه از تلخ ترین اتفاقات هم گذشت


زمان خودش حلال مشکلاته
اگر نبود که من اون زمان شاید از درد میمردم
شاید از درد خودم رو میکشتم
یا شاید یه افسرده ناامید میشدم و به هزار جور دوا و دکتر و دارو پناه میبردم .

ولی زمان معجزه آسا مشکلات رو حل میکنه
بزرگترت میکنه
نگرشت رو به موضوع عوض میکنه و همزمان شروع میکنه به التیام دادن زخم هات

حالا مشکلاتم خیلی عمیق تره
عمیق تر از یه 666 شیطان پرست..
صبر میکنم که معجزه ببینم

19 دی 1400



سلام

من اومدم دوباره درد و دل کنم و به قولی، یه دلنوشته طولانی بنویسم و برم

شاید که گرد و غبار روزهای بی نویسنده و بی نوشته این وبلاگ، دوباره از روش پاک بشه


دیشب یه نوشته خصوصی رو فرستادم برای یکی 

همین اخیرا یه روزی به سرم زده بود و به قول معروف یه خط خطی ای کرده بودم

ولی انقد طرف توی نوشته دنبال چرا و دلیل گشت که آخرش به خودم فحش میدادم که این چه غلطی بود کردم براش فرستادم!

فکر نکنین آدمها واستادن حال خوب و بد شما رو بشنون ، نه


یک سری از آدمها تو تمام جملاتتون دنبال اینن که بگردن و ببین <مقصر کیه> ؟؟

بگردن و ببینن کدوم جمله کنایه ای بوده ، کدوم از درموندگی،

و واکنش نشون ندادن به کدوم یکیشه که میتونه براشون گرون تموم بشه!

حتی شاید جملات قشنگتون رو هم تا اخرش نخونن چون جواب این سوالا هیچوقت توش نیست.


میدونین اشتباه کجا بود؟

اشتباه همین خصوصی بودن بود،

خصوصی نوشتن

خصوصی حرف زدن

خصوصی ابراز وجود کردن


باید یک سری آدمها رو بندازی تو یه دنیای بزرگتر

باید خیلی سریع از گود خصوصی خارجشون کنی و چاره ای جلوی پاشون نزاری 

خصوصی که باشی، میشی عضو یه خلوت دو نفره که شاید هیچ ربطی هم بهت نداره

و مجبور به تحمل دلزدگی ها و یاس آدمهایی میشی که دنیای بیرونشون برخلاف خلوت افسرده و سردشون،

خیلی شاد و هیجانیه!!!


بعد جای بازنده های قصه تغییر میکنه 

تو میشی اون آدمی که هیچ دلیل و منطقی پشت تصمیماتش نیست

اینکه چرا رفته، چرا از اول بوده و یا اینکه چرا ناراحته همش بخاطر تخیلات اشتباه و ذهن مریضشه

ولی اونی که تو رو انداخته تو گرداب خصوصی و بی سر صدای خودش، قهرمان قصه هاس


قهرمانانه سربلند میکنه

گاه و بیگاه تو جبهه موافق یا مخالفت ظاهر میشه و نظرات متفکرانه میده

و بعضا با یه لبخند گوشه لب سعی میکنه نشون بده که دلیل رفتار بچگانه و بی منطق تو رو فهمیده،

و میگه : "کاریش نمیشه کرد!!"

"مهسای داستان دیگه کم آورده

روحاً و جسماً کشش رو نداره، چیکارش کنیم خب!"


و بعد که سر و صداها خوابید، دوباره برمیگره سر جای اولش

و صدای تنهایی و غم و اندوه بزرگش که مثل کوه رو دلش سنگینی میکنه رو فریاد میزنه

ولی نه برای همه، فقط یواشکی و بی سر و صدای اضافی


همون چهره متفکر

همون حال خوب همیشگی

همون به اصطلاح "آدم روزهای سخت"

به زانو درت میاره، انقدر که "برای همیشه نبودن" رو ، به ادامه زندگی ترجیح میدی

 

من و هم‌صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس


https://s4.uupload.ir/files/mona_xsb6.png

 

 

مونا جون، قدیمی ترین دوستم گل تقدیم شما
نمیدونی چه دردی میکشم از این مصیبت
نمیدونی چقد این چند روز تلخ میگذره و هر لحظه یادش چطور قلبم و درد میاره

بخدا قسم که مادرت برای من، فقط یه خانم همسایه نبود
وجودی مثل مادر خودم بود
همونقدر بی غل و غش و عزیز
همونقدر محترم و دوست داشتنی

مونا
منم مثل تو صاحب عزام
تو به من تسلیت بگو ...
بخاطر همه این مدتی که ندیدمش
بخاطر تمام روزهایی که مریض بود و بیخبر بودیم از این همه وخامت اوضاع و نتونستیم کاری براش بکنیم
.
انگار همین چند روز پیش بود که منو تو روی کاشی هایی که مامانت داخل باغچه گذاشته بود میدوییدیم و خاکش رو بهم میزدیم و عصبانیش میکردیم

یادته چقد خراب شدن گل ها ناراحتش میکرد؟
چقد وقت میزاشت که درستشون کنه و همیشه حیاط خونه تون رنگی بود

چه پناهی بود واسمون روزی که سقف خونه مون از برف ریخت و دویدیم خونه شما و هیچ حس نکردیم خونه خودمون نیست‌.

روزی که از حج برگشت، چهره ش رو تو لباس سفیدش خوب یادمه
مامانم میگفت مامان مونا مثل عروسها شده از بس که لباس بهش اومده بود و خوشحال بود

خنده هاش، عصبانیت هاش، غر زدن هاش با لهجه ای که کاملا نمیفهیدم رو خوب یادمه

چه روزهایی دور دیگ های بزرگ آشپزی تو خونه تون میچرخیدم و نمیفهیدم این همه اعصاب و حوصله رو از کجا میاره تو حضور اون همه جمعیت
چیزی که تو خونه ما اصلا خبری ازش نبود

یادمه چند سال پیش اتفاقی منو تو کوچه دید و بغلم کرد و بوسید و گفت دلش تنگ شده
.
مونا نمیدونم چطور بهت تسلی بدم وقتی خودمم انقد پریشونم
 چی بگم از دردت کم شه وقتی باورم نمیشه دردش کم شدنی باشه ..‌.

طاقتشو نداشتم دوباره بهت زنگ بزنم و چیزی بگم
من تو نوشتن همیشه بهترم

همین روزها میام دیدنت
فقط قوی باش،
کنار پسرت، همسرت و بقیه عزیزانت

ببخش که تو بدترین شرایط کنارت نیستم ...
ببخش ..
------------------------------------------------------------------------------------
چه درد آلود و وحشتناک
چه بود این تیر بی رحم از کجا آمد
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
.
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
.
چه سود اما ، دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما
برفت از دست...
.
روحش شاد


 

بیکاری و بی چارگی به سرم زده بودم که گفتم تو نت یه سرچی کنم ببینم دنیا دست کیه

سومین اسمی که سرچ کردمش، اسم خودم بود

از اونجایی که توفیق این رو دارم که با یه ورزشکار به نام ایران همنام باشم، 99.99% عکسا مال اون بود

تا رسیدم به یه جای جالب

http://kohansal.parsiblog.com/

یهو این صفحه رو دیدم

نمیدونم چرا تمام این سال ها فراموش کرده بودم همچین صفحه ای هم داشتم

یادش گرامی دلم شکست

 


طرف نمیدونی mizimize کردن مرورگر یعنی چی و با هر باری که میخواد وارد یه قسمت

جدید سیستم بشه، کلا ضربدر میزنه و تو تلاش بعدی نه تنها باید دوباره یوزر پسورد وارد کنه،

بلکه شونصد تا منو باز کنه تا برسه به اون نقطه اولی که بود،

بعد تا دو دقیقه فکر میکنی که مشکل سیستمش چیه تا جواب درستی بدی،

میگه نمیخواد نمیخواد...

من عجله دارم میگم فلانی (که از نظرش معجزه گره قرنه) مشکلم رو حل کنه

یعنی این رو هم نزنم نترکونم ؟؟؟ زبون



دیشب میتونستم بزرگترین ضربه م رو به دشمنم بزنم

یه چیزی که تمام بد دلی ها و کینه ورزی هاش رو جواب بده 

ولی کاری نکردم

کلا همیشه همین مدلی ام

بیشتر برام مهمه به خودم ثابت کنم که میتونستم انجامش بدم

دیدم بهم ثابت شده

دیدم حقیرتر از این حرفاس که نیاز باشه کاری برای کوچیک شدنش کرد

نه خوشحالم نه ناراحت

فقط حس بهتری نسبت به خودم دارم



هر چقدر هم اینستاگرام باشه و لایک و دیسلایک های بی دردسر

من تهش دلم پیش وبلاگمه

دوست دارم برگردیم به حوالی 10 سال پیش

راحت تر بخونیم و بنویسیم

نمیدونم چرا به مرور زمان حتی حوصله خوندن من هم داره کم میشه

 

الان از واحد پایین زنگ زدن بهم 

رفتم دیدم شیرینی آورده گفت به تعداد بردار ببر بالا

شیرینی آلبالو با روکش بادوم

وای عااااااالیه

من که شیرینی خور نیستم انقد عاشقش شدم


کلا زندگیش اینجوریه

همش یه حالیه- یه حالی که انگار همه چی دیر شده

یه حال بدو بدو، یه حال سرعت،

یه حالی که انگار هیچی درست و سر جاش نیست

هیجوقت هم انگار درست نمیشه

انگار این حالی که که به آرامش نمیرسه همیشه هست

 

اصن انگار پیششی اینجا نیست، تو فکره 

اصن منو ندید امروز

اصن ندید چی پوشیدم ، ندید چه شکلی اومدم ، ندید من خسته م، نیستم

حتی تعریف هم که از خودش میکنی رو هم نمیشنوه