ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

میدونم مبهم گفتم، مبهم نوشتم و حرفهای ناگفته بین جمله هام زیاد مونده

ولی تو یه مرحله از یه عبورم و حس می کنم با اینکه تهش نامعلومه، آینده بهتری در انتظارمه

انقدر که پارسال ناجور و سخت گذشت هی با خودم میگم خب این شرایط بدتر از اون روزا که نمیشه

واسه همین حالم خوب چند روزه

هر چند که حسرت میخورم واسه چیزایی که میتونست سر جاش بمونه و بخاطر لجبازی های کودکانه از دست رفت

ولی وقتی آدما حاضرن بخاطر لجبازی چیزی و از دست بدن، یعنی غیر قابل اعتمادن

این یعنی احتیاط کن موقع نزدیک شدن

احتیاط کن در طول دوره بودن ...


منطقی زیاد بلدیم حرف بزنیم ولی

انتخاب هایی که ذهنمون به صورت ناخودآگاه انجام میده، کاری با منطق و حساب کتاب ندارن متاسفانه

نمیدونم چه تلاشی واسه این بخش از انتخاب ها میشه کرد

 اگه میدونین بگین به من

(البته این سری اون انتخاب منطقیه رو کردم جالب بود)


سلام بچه هاااااااا

میدونم بچه ها خواننده اینجا نیستن ولی لفظ (بچه ها) برام دوستانه تر از کلمات دیگه س 

 

عرضم به خدمتتون که 

اومدم یه خبری بدم 

بالاخره بعد روزها عجز و ناله و سردرگمی و پریشونی 

یه دوره جدید شروع شد که البته طبیعتا مثل همه تجربه های دیگه معلوم نیست آخرش خوب باشه یا نه 

ولی استارت تغییرات اتفاق افتاد 

و من از این تغییرات جدیدی که روزها منتظرش بودم استقبال میکنم 

باشد که ایمان بیاورم 

شما هم ایمان بیاورید

ولی این دفعه نه دیگه (به آغاز فصل سرد) 

به آغاز و شروع دوباره ایمان بیاورین...


اون میدونست

من میفهمم که وقتی میدونه جه شکلیه وقتی نمیدونه چه شکلی

دلم میخواست یه لحظه چشامو می بستم و باز میکردم و یادم میرفت این چند دقیقه رو

گشتن با بعضی آدمها آدم رو وادار به دروغگویی میکنه

وادارمون میکنه فیلم بازی کنیم

وادارمون میکنه مخفی کنیم

مرضی که سالهاست از روی ترس و وحشت از راست گفتن پیدا کرده و همه رو با خودش میکشه ته چاه


هیچوقت نفهمید که خوبم یا نه

بهم میگه الان 2 ماهه همه چی خوبه

حتی متوجه نیست که خوب یعنی چی !

اصلا خوب از نظر کی ؟!

وقتی خونه ای فرو بریزه و همه چی از هم بپاشه، دیگه خوب و آروم چه معنی میده

اصن مگه میشه اونو دوباره ساخت

مگه میشه برای چیزایی که از دست رفت و برای همیشه زیر آوار خاک شد، عزا نگرفت؟

ولی اون میگه که خوبه همه چی

آره اون طرف قضیه به آرزوهاش رسید

ولی واسش مهم نبود و اصلا نفهمید به چه قیمتی بهشون رسیده

زنگ زدم بهش بازم چراشو نفهمید

شروع کرد به گفتن گلایه های خودش و غر زد

ولی من خندیدم و سعی کردم صدام بی انرژی نباشه .

اخه صدای بی انرژی و بی حال، خیلی آزارش میده !

میدونم که دلخوری تو دلش از بین نرفت

اصن گاهی نمیفهمم که اگه چیکار نکنم دلخور نمیشه ؟!

چون همیشه خدا دلخوره

همیشه بدون استثنا یه دلیل کوچیک مسخره هست !

امروزم، یه روز مثل 5 ماه گذشته بود

یه روزی که تو مواجهه استعداد و کار و آینده و انتخابم قرار گرفتم...

به قول بعضیا، اول ارتقای فردی، بعد زندگی !!!

واقعا میشه زندگی نکرد و ارتقا پیدا کرد!؟!!!

میشه هیچ دلگرمی نداشت و روی تخصص و آینده نامعلوم تمرکز کرد؟

هنوزم قرار نیست اتفاق جدیدی بیفته

قانون 4 ساعت در هفته هم بیخوده کاملا

هیچکس قرار نیست به چیزی عمل کنه

دور، دور پیچوندن، جا گذاشتن و خیانته..


دوست دارم اینجا بنویسما

ولی وجود آدمهایی که همش دوست دارن کشف کنن و مدام دوروبرت میگردن بفهمن قضیه چیه اجازه نمیده !

واقعا حساب کتاب بعضیا و وقتی که میزارن تا به کشف های خارق العاده شون برسن جالبه !


یه دوستی داشتم تو دوران دانشگاه کارشناسی

که روز اول دانشگاه دوست شدیم  و اسمش ستاره بود

تا 3 سال بعد تموم شدن دانشگاه هم دوست موندیم و بعدشم تموم شد

اسمشم زیاد تو این وبلاگ بردم ولی الان چند ساله خبری از هم نمیگیریم


چند شب پیش نمیدونم چی شد بعد این همه مدت خوابش و دیدم

خیلی کم یادمه و فقط چند صحنه از اون که داشت راه میرفت و یه مانتوی قهوه ای پوشیده بود رو یادم میاد

داشت راه میرفت و یهو واستاد برگشت و شروع کرد حرف زدن و از خواب بیدار شدم یهو


زیاد پیش میاد اتفاقی بدون اینکه به کسی فکر کنم تو خوابم ببینمش

ولی عجیب این بود برام که فردای اون روز مرجانه رو دیدم و گفت مهسا میدونی، خواب ستاره و دیدم !!!!!

خواب خوبی نبود. با ناراحتی بیدار شدم ولی یادم نیست که چی بود.


ترسیدم که دو نفری تو شب خوابش و دیدیم

ولی خب

دیگه دوست نیستیم که مثل قبل روزی 6 بار زنگ بزنم خونه شون بگم: دیگه چه خبر؟

و همیشه هم یه عالمه حرف داشته باشیم و وقت کم بیاریم. 


فقط امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه.


امروز 12 اردیبهشت اونم جمعه یه خاطره یادم افتاد.


یادمه سال 90 بود 12 اردیبهشت یکی از هم دانشگاهیا تو انزلی تو یه کافی شاپ تولد گرفت منو مرجانه از دانشگاه رفتیم اونجا
بعد چون میخواستیم تولد بریم با خودم مانتو و شال برده بودم تو دستشویی مسجد دانشگاه عوض کنم مانتومو.
یه دورانی هم بود که عوض کردن مانتو تو دستشویی مسجد دانشگاه کاملا یه امر عادی شده بود چون داخل دانشگاه خیلی به مانتو گیر میدادن??اصلا!
 

مانتوی تولد رو گرفتم دستم و رفتم داخل دستشویی مسجد و چند تا از بچه های اونجا هم دیدن منو و بعد وارد یکی از توالت ها شدم و شروع کردم عوض کردن مانتو. درم قفل کردم.

معلوم نیست تو همون فاصله کدوم شیر پاک خورده ای سریع رفت اینو گذاشت کف دست انتظامات که بدو بچه ها دارن مانتو عوض میکنن اونجا. ترسیدم
وسط تعویض مانتو بودم که یهو شنیدم انتظامات خانم یا به قول معروف همون فاطی کماندو وارد شد و شروع کرد با مشت کوبیدن به در توالت بغلی
که خجالت نمیکشی فکر کردی ما خبر نداریم میای اینجا مانتو عوض کنی بری
بیا بیرون ببینم??????


مدام میکوبید به در کسی ج نمیداد ولی در قفل بود.
تا بالاخره انگار یکی که اون داخل بود، کارش تموم شد ?? و صدای فحش دادن از داخل توالت بغلی بلند شد: که اصن به تو چه عوضی؟؟؟؟؟؟ هر کار میکنم به خودم ربط داره. گمشو برو ببینم????


10 دقیقه تمام انتظامات فحش از پشت در دختره هم فحش از داخل توالت و از اونجایی که کماندو دستش بهش نمی رسید دختره هر چی خواست بارش کرد.جالب بود

منم در نهایت سکوووووووووت?????? مانتومو گرفته بودم بغلم تکونم نمیخوردم که یه بار نفهمه اونی که همه اینا زیر سرشه منم. ????

انقد به هم فحش داده بودن و زنه تهدید کرده بود من کرک و پرم ریخته بود ولی دختره اصلا کم نمیاورد و دق و دلی تمام دفعاتی که زنه بهش گیر داده بود رو سرش پیاده کرد??

 بالاخره یه ربع اون تو موندیم تا بعد اینکه زنه کلی فحش و بد و بیراه شنید، بیخیال شد و رفت. بعد رفتیم از توالتا بیرون منم مانتومو سریع گذاشتم تو کیفم که کسی اوپوزخندن یکی و نبینه. یهو دیدم دختره گفت زنیکه بیشعور معلوم نیست کیو با من اشتباه گرفته چرت میگه واسه خودش. من مانتو ندارم که عوض کنم????????

منم همچنان سکوووووووت??????در همون حال سکوت از مسجد خارج شدم و سریع از دانشگاه زدم بیرون و رفتم تولد و به خیر گذشت بلبلبلو