سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

خیلی دوست داشتم به زبون بیارمش 

از دیشب که فهمیدم دارم میمیرم از نگفتن 

ولی خوب میدونم گفتنش فایده ای نداره 

بپرسم که چی بشه 

جوابش چه اره باشه چه نه، یا باورش نمیکنم یا دلیل پنهون کردنش ناراحتم میکنه 


از عکسی که دیده بودم تعجب کرده بودما

ولی فکر نمیکردم جرئت پنهون کردن همچین چیزی و داشته باشه 

میدونم که هیچ جوابی دلم و آروم نمیکنه 

میدونم چه برای شدن یا نشدنش یه عالمه دلیل عجیب غریب میاره 

میدونم قضیه از دلیل پنهون کردن اون به دلیل پرسیدن من میچرخه

اخرش هم حتما متهمم به بچه بازی و حساسیت بیجا و شایدم بی ربط بودن قضیه به من !


خیلیا میگن همش بچه بازیه 

ولی این بچه بازیا شده زندگی ما

دیشب اون راست میگفت 

میگفت مریضه همه چی... مریض پیش رفته.


اینورم مریضه همه چی 

 به پوچی رسیده 

خیلی وقته رسیدم به نگفتن و غر  نزدن 

ولی معنیش این نیست که همه چی خوبه 


اخرش از بی چارگی رفتم تو بازی زمینی که هیچوقت براش ساخته نشده بودم

اما خوب میدونستم بهتر از این جهنمه

من بچه، من نادون، من حساس بی اعصاب بی روحیه ‌‌...!

برای خلاصی خودم به چه چیزایی متوسل شدم


اون جای زندگی که بیخود و بی جهت و بخاطر یه اشتباه مسخره دست بردم تو سرنوشت و جایگاهمو تغییر دادم ، فکر این روزاش و نکرده بودم 


اگه اون موقع رفته بودم، هیچکدوم این اتفاق ها نمیفتاد 

کلا مسیر یه چیز دیگه میشد

هدف یه چیز دیگه میشد

سخت میشد ولی شاید آینده روشن تر بود 


دیشب چقدر دلم میخواست منم انقد شفاف همه چی رو بگم 

چقدر دلم میخواست منم بگم چی رو دلمه که انقد حالم بده

هر چند که کار من دیگه از گفتن گذشته

چطور کسی میتونه دلداریم بده وقتی همه چیز مثل روز روشنه


این روزها دارم رد میشم از بررخ  

فقط منتظرم آتیش جهنمی که خودم ساختم خاموش بشه

اون موقع فرار میکنم از هر چیزی که برای گفتنش باید مرد و زنده شد

از هر چیزی که مبهمه و از بس جریت به زبون آوردنش نبوده، فراموش کردم که آیا شنیدمش یا توهم زدم ...

.

دیروز واستاد جلوم و بی رو درواسی همه چی رو گفت 

اونی که ترسویه ظاهرا منم 

منم که از ترس دلم نمیخواد باور کنم که هیچ ربطی بهم نداره ...

-------------------------------------------------------------------------

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را


نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را


چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را


گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را


ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


میدونم مبهم گفتم، مبهم نوشتم و حرفهای ناگفته بین جمله هام زیاد مونده

ولی تو یه مرحله از یه عبورم و حس می کنم با اینکه تهش نامعلومه، آینده بهتری در انتظارمه

انقدر که پارسال ناجور و سخت گذشت هی با خودم میگم خب این شرایط بدتر از اون روزا که نمیشه

واسه همین حالم خوب چند روزه

هر چند که حسرت میخورم واسه چیزایی که میتونست سر جاش بمونه و بخاطر لجبازی های کودکانه از دست رفت

ولی وقتی آدما حاضرن بخاطر لجبازی چیزی و از دست بدن، یعنی غیر قابل اعتمادن

این یعنی احتیاط کن موقع نزدیک شدن

احتیاط کن در طول دوره بودن ...


منطقی زیاد بلدیم حرف بزنیم ولی

انتخاب هایی که ذهنمون به صورت ناخودآگاه انجام میده، کاری با منطق و حساب کتاب ندارن متاسفانه

نمیدونم چه تلاشی واسه این بخش از انتخاب ها میشه کرد

 اگه میدونین بگین به من

(البته این سری اون انتخاب منطقیه رو کردم جالب بود)


سلام بچه هاااااااا

میدونم بچه ها خواننده اینجا نیستن ولی لفظ (بچه ها) برام دوستانه تر از کلمات دیگه س 

 

عرضم به خدمتتون که 

اومدم یه خبری بدم 

بالاخره بعد روزها عجز و ناله و سردرگمی و پریشونی 

یه دوره جدید شروع شد که البته طبیعتا مثل همه تجربه های دیگه معلوم نیست آخرش خوب باشه یا نه 

ولی استارت تغییرات اتفاق افتاد 

و من از این تغییرات جدیدی که روزها منتظرش بودم استقبال میکنم 

باشد که ایمان بیاورم 

شما هم ایمان بیاورید

ولی این دفعه نه دیگه (به آغاز فصل سرد) 

به آغاز و شروع دوباره ایمان بیاورین...


اون میدونست

من میفهمم که وقتی میدونه جه شکلیه وقتی نمیدونه چه شکلی

دلم میخواست یه لحظه چشامو می بستم و باز میکردم و یادم میرفت این چند دقیقه رو

گشتن با بعضی آدمها آدم رو وادار به دروغگویی میکنه

وادارمون میکنه فیلم بازی کنیم

وادارمون میکنه مخفی کنیم

مرضی که سالهاست از روی ترس و وحشت از راست گفتن پیدا کرده و همه رو با خودش میکشه ته چاه


هیچوقت نفهمید که خوبم یا نه

بهم میگه الان 2 ماهه همه چی خوبه

حتی متوجه نیست که خوب یعنی چی !

اصلا خوب از نظر کی ؟!

وقتی خونه ای فرو بریزه و همه چی از هم بپاشه، دیگه خوب و آروم چه معنی میده

اصن مگه میشه اونو دوباره ساخت

مگه میشه برای چیزایی که از دست رفت و برای همیشه زیر آوار خاک شد، عزا نگرفت؟

ولی اون میگه که خوبه همه چی

آره اون طرف قضیه به آرزوهاش رسید

ولی واسش مهم نبود و اصلا نفهمید به چه قیمتی بهشون رسیده

زنگ زدم بهش بازم چراشو نفهمید

شروع کرد به گفتن گلایه های خودش و غر زد

ولی من خندیدم و سعی کردم صدام بی انرژی نباشه .

اخه صدای بی انرژی و بی حال، خیلی آزارش میده !

میدونم که دلخوری تو دلش از بین نرفت

اصن گاهی نمیفهمم که اگه چیکار نکنم دلخور نمیشه ؟!

چون همیشه خدا دلخوره

همیشه بدون استثنا یه دلیل کوچیک مسخره هست !

امروزم، یه روز مثل 5 ماه گذشته بود

یه روزی که تو مواجهه استعداد و کار و آینده و انتخابم قرار گرفتم...

به قول بعضیا، اول ارتقای فردی، بعد زندگی !!!

واقعا میشه زندگی نکرد و ارتقا پیدا کرد!؟!!!

میشه هیچ دلگرمی نداشت و روی تخصص و آینده نامعلوم تمرکز کرد؟

هنوزم قرار نیست اتفاق جدیدی بیفته

قانون 4 ساعت در هفته هم بیخوده کاملا

هیچکس قرار نیست به چیزی عمل کنه

دور، دور پیچوندن، جا گذاشتن و خیانته..


دوست دارم اینجا بنویسما

ولی وجود آدمهایی که همش دوست دارن کشف کنن و مدام دوروبرت میگردن بفهمن قضیه چیه اجازه نمیده !

واقعا حساب کتاب بعضیا و وقتی که میزارن تا به کشف های خارق العاده شون برسن جالبه !


یه دوستی داشتم تو دوران دانشگاه کارشناسی

که روز اول دانشگاه دوست شدیم  و اسمش ستاره بود

تا 3 سال بعد تموم شدن دانشگاه هم دوست موندیم و بعدشم تموم شد

اسمشم زیاد تو این وبلاگ بردم ولی الان چند ساله خبری از هم نمیگیریم


چند شب پیش نمیدونم چی شد بعد این همه مدت خوابش و دیدم

خیلی کم یادمه و فقط چند صحنه از اون که داشت راه میرفت و یه مانتوی قهوه ای پوشیده بود رو یادم میاد

داشت راه میرفت و یهو واستاد برگشت و شروع کرد حرف زدن و از خواب بیدار شدم یهو


زیاد پیش میاد اتفاقی بدون اینکه به کسی فکر کنم تو خوابم ببینمش

ولی عجیب این بود برام که فردای اون روز مرجانه رو دیدم و گفت مهسا میدونی، خواب ستاره و دیدم !!!!!

خواب خوبی نبود. با ناراحتی بیدار شدم ولی یادم نیست که چی بود.


ترسیدم که دو نفری تو شب خوابش و دیدیم

ولی خب

دیگه دوست نیستیم که مثل قبل روزی 6 بار زنگ بزنم خونه شون بگم: دیگه چه خبر؟

و همیشه هم یه عالمه حرف داشته باشیم و وقت کم بیاریم. 


فقط امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه.