شادی بعد از گل
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
Part1
مرجانه: میدونه ؟
من : نه ...
مرجانه : بدونه هم باورش نمیشه.
من: کی باورش میشه وقتی به آرزوی چند ساله ت رسیدی یهو بزنی زیر همه چیز چون اونی که میخواستی نیست.
چند بار گفتم من انجامش نمیدم . جدی نمیگیره حرفمو .
باورش نمیشه برگردم...
فعلا که مجبورم کرده انجامش بدم
امین: تقصیر خودته. با تصور فهمیدن آدمها نباید پیش بری و حق به جانب هم باشی
-----------------------------------------------
Part2
مرجانه: تو این زمان که نمیشه
مرجانه : من فهمیدم . اون فهمید . چطور نامفهومه؟
من: امین تو هیچوقت زور نگو
امین: میشه آخر توضیح بدین منم بفهمم قضیه چیه ؟
من : نه
-----------------------------------------------
Part3
مرجانه : واااااای چشاشو. خیلی عصبانیه
من: (چشم غره به در و دیوار)
امین: فردا همه چی درست میشه ...
یه تولد کاملا متفاوت
یه عالمه هماهنگی قشنگ واسه خوشحال کردنم
یه نفری که تمااااااااااااااام تلاشش رو کرد خوشحال و سوپرایزم کنه و از چیزی کم نزاشت
یه لحظه هایی که از خدا چیز دیگه ای نمیخواستم جز تموم نشدن لحظه ها
بهترین و خاص ترین کادوی تولدی که هر وقت نگاش کنم، تداعی کننده یه تصمیم قشنگه
یه عالمه عکس قشنگ تو رستوران مرجانه
یه رویایی که واقعی تر شد
و قلبی که مطمئن تر شد...
پ.ن : بماند که منو گشنه نگهداشتن و داشت صدام درمیومد
بعد چند ماه دوییدن و تلاش
حتی نشد نیم ساعت نفس راحت بکشم
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن ...
تنها موردی که تو زندگی اصلا دلم نمیخواد بفهممش
تا الان که دو تا نشونه ش معلوم شد
اونجایی که تصمیم میگیری وابستگی ها رو بزاری کنار که یه دفعه خدای نکرده موقع شکست از موقعیت هات جا نمونی،
اونجا همون نقطه ایه که تصمیم گرفتی بین عقلی که زورکی میخواد چشمت رو (زیادی) باز کنه و عشقی
که میخواد (شاید زورکی) چشماتو ببنده منطق رو انتخاب کنی
چون احتمالا وزنش واست بیشتره
اونی که به من میگه خیلی به حرف بقیه توجه میکنی و روت تاثیر میزارن همونه که از اون سر دنیا به
هدف هاش جهت میدن و با یه (این بهتره) نه (اون بهتره) زندگیش و میچینن
اعصابم خورده واقعا
چطور نگفت به من که میخواد خودشم این کار و انجام بده
چطور من و تو هوا نگه میداره همش من حدس بزنم انتخاباش چیه
.
.
چرا فکر کردم بخاطر منه ؟
اونجا که حساب کتاب و میزاری کنار به حرف دلت گوش میدی رو کار ندارم
اونجایی هم که مجبوری بخاطر وسط گذاشتن دلت به بقیه جواب پس بدی که چرا عقلتو گذاشتی کنارو به سوالای تکراری
(پس عقلت کجا رفت؟ ) و (تا کی قراره همینطوری بمونی؟) و (تو مگه دنبال همین نبودی؟ ) رو هم کار ندارم
اونجابیش درد داره که پای دلت وامیستی ولی نمیتونی ثابتش کنی
میشه یه حالتی از اینجا مونده از اونجا رونده
یه حس عذاب وجدان و یه حالت گیجی
دیگه نمیدونی دفعه بعد تو این شرایط جرئت داری خودت تصمیم بگیری یا نه
.
.
حس نمیکنم تصمیم های اشتباهی میگیرم
اما گاهی دلیل واقعی رو ترجیح میدم پنهان کنم
گفتن بعضی وقتا عواقب داره و توقع میاره ، "واسه خودم"
چرا گفتم و ابن کار و نکرد؟
چرا گفتم و اون کار و کرد؟
چرا با اینکه میدونست دنبال این اتفاقم دست نگه داشت؟
چرا ادامه داد؟
یه عالمه چرا که اصن نیاز نیست تو ذهنم شکل بگیره
میشه اون حالتی که: وقتی نمیدونی، راحت تری!
..
خب حالا متهم کیه؟ ""من""
کی سنگدل بود و انگار با منطق حساب کتاب کرده ؟ خب اونم که حتما: من
نمیدونم قوانین ریاضیات رو چطور بالا پایین کرد که نتیجه منطقی میشد اینی که من بهش رسیدم
مطمینم آخر هزار صفحه حل معادله و فرمول، کسی به اون راحتی به اون نتیجه نمی رسید
من بهش رسیدم چون خواستم که اون نتیجه رو بگیرم
و خواستم فرض کنم کار درست همونه که من انجام دادم
و انقد این «درست» عمیق تو ذهنم نشست، که بقیه هم باورشون شد که با وجود اون شرایط، انتخابم تنها گزینه روی میز بود
پس تصمیمم، شد مطابق با تصمیم و تفکر جمعی!!!
"همون نتیجه ای که هر عقل سلیمی بعد از دو بار گفتگو بهش می رسید !!!"
پس عجیب نبود که مهسا هم بهش رسیده!
.
.
.
سالها رو خودم کار کردم که رو حرف ها حساب نکنم
این عمله که نشون میده یه آدم واقعا چی میخواد
اشتباهم اینجا بود که متوجه نبودم بقیه مثل من فکر نمیکنن
اونا ممکنه از یه کلمه ساده، یه بار معنایی سنگین دربیارن که این توضیح اضافی یعنی این، اون کلمه یعنی اون و ...
و همینطور میرن تا اخرش...
...
این یه بخش از یه نوشته س که دلم نمیومد منتشرش کنم.
در واقع نمیخواستم cycle of violence رو کشش بدم . الان من مثلا انقد انگلیسی بلدم که فارسیم نمیاد
اما نگفتن سخت بود
چند تا جمله ش رو حذف کردم که کلا خودم رو سانسور نکرده باشم