ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
آخ که تعداد دفعاتی که داره یه جای کار میلنگه داره زیاد میشه
وای که من شاخک هام داره تیز میشه که مبادا یهویی خصلت کبک ها رو گرفته باشم که بد نگذره بهم
آره انتخاب اولم همین بود --> غیر پیچیده + ساده + بدون توقع --> کبک خوشحال
ولی انتخاب الانم این نیست
نمیدونم بهش میگن زودرنج بودن، حساس بودن، نازک نارنجی بودن
هر چی که اسمشو میزارن
من شاید بخشی از این خصلت ها رو دارم
خیلی سعی میکنم که وقتی از یه حرفی ناراحت شدم زیاد به روی خودم نیارم یا حداقل اونقدری که ناراحت شدم، نشون ندم
ولی دیگه وقتی یه نفر زل زده به صورتم که نمیتونم ادای خوب ها رو دربیارم
اونم وقتی کسی باشه که کمتر از همه دلم میخواد پیشش فیلم بازی کنم
اینو مبدونم که آدم ها میتونن چند تا مود و مدل مختلف داشته باشن
ولی نمیفهمم وقتی با یه مودشون خیلییییییییییی بیشتر از حتی جمع دو تای دیگه خوش میگذره، چرا باید تصمیم بگیرن تو یه فاز دیگه باشن
دیشب از اولش هم مشخص بودن یه فاز عجیبیه که من نمیفهمیدم
خب من فکر نمیکردم اوضاع اینطوری پیش بره
زمان بندی ها تو ذهن من خیلی با اوضاع الان فرق داشت
فکر نمیکردم خودم مجبور شم تنهایی یه چیزی رو پیش ببرم
واسه یه بارم که شده اومدم مسئولیت کاری که از انجامش میترسیدم رو بندازم رو دوش یه نفر دیگه،
نه تنها افتاد گردن خودم، بلکه الان باید واسه انجام ندادنش هم جواب بدم
واقعا نمیشه همیشه همه مشکلات رو گفت
نمیشه ریشه اصلی همه ناراحتی ها رو ابراز کرد
ولی بعضی چیزا فهمیدنش اونقدر هم سخت نیست
باورش نمیشه بهش بگم چند تا از کارایی که این مدت انجام ندادم دلیل اصلیش همونی بوده که دیشب گفتم
چقد هر دفعه که داشتم بهونه میاوردم سختم بود
شاید اصلا اشتباه از من بود که بهونه آوردم و پیچوندم
قطعا وضعیت الان رو انقد دوست دارم که نمیخوام با دلخوری های بیخودی خرابش کنم
ولی همیشه هم "گفتن" چاره نیست...
من هیچوقت بیخودی یه جمله رو پشت سر هم چندین مرتبه تکرار نمیکنم
هیچوقت یه سوال خیلی عادی رو چند بار پشت سر هم الکی نمیپرسم
تمام وقتایی که یه موضوع غیرپیچیده رو میکشم وسط و هر دفعه از یه زاویه درباره ش سوال میپرسم، یعنی یه جای کار میلنگه
عاشق حس و حال اون لحظه م بودم
اون لحظه هایی که داشتم با ذوق واسش تعریف میکردم چرا اونقدر خوشحالم
و حالم یهو از اون وضعیت بی رمق و فشار پایین،
تبدیل شده بود به بمب انرژی
انقد که یادم رفت یه جا پول پرداخت کنم
و به مناسبت خبر یه فتح بزرگ شام مهمونش کردم
نمیتونم بگم چقدر حس خوبی داشتم وقتی داشتیم برنامه هامون رو میگفتیم و زمانش رو چک میکردیم
اولین باره تو زندگیم که اینطوریم
هیچ هم شبیه قفس نیس
شبیه هیچ حسی که قبلا داشتم هم نیست
شبیه یه رویای قشنگیه که میشه واسه همیشه داشتش
میدونم چرا ناراحتم ولی دلم نمیخواد بگم
اصن همه ناراحتیا که گفتن نداره
ناراحتی های من معمولا از اونجا آب میخوره که با انرژی به محیطی ورود میکنم که تصورم ازش یه روز قشنگه
ولی اوضاع جوری پیش نمیره که توقع داشتم
حتی اگه اتفاقی که میفته خیلی هم دور از انتظار نباشه ولی من دوستش نداشته باشم
اینم میدونم که ناراحتی دیشبم چطور میتونست برطرف شه
ولی خب... همیشه هم احساسات تو یه سطح باقی نمیمونه. اولویت ها عوض میشه !!
اخیرا خیلیا رو از خودم دور کردم و تو این شرایط به هر کسی نمیتونم زنگ بزنم
بالاخره هر بدست آوردنی، ارزش اینو داره که یه چیزایی رو هم کنار بزاری
امیدوارم که داشته باشه البته!!!
شاید یه بخش از ناراحتیم هم اینه که بخاطر اینکه کار خودمو بکنم، مجبورم یه جاهایی دروغ بگم یا بپیچونم ولی دوس ندارم
نمیدونم چرا باید تو منگنه قرار بگیرم
نمیدونم چرا وقتی فریاد نمیزنی که تو مسئله ای صاحبنظرتر از بقیه ای، چرا باید با پررویی رو نظر خودشون پافشاری کنن.
منم حوصله اینو ندارم که بقیه رو قانع کنم نظر من درسته یا اونا
همیشه ظاهرا اونی برنده س که با یه اصرار بی منطق واسه دفاع از نظرش سر و صدا میکنه
خسته نیستما
فقط به چند ساعت تنهایی احتیاج دارم
این مدت خیلی شلوغ پلوغ بوده ...
یه گونه ی جدیدی که درکش نمیکنم
حدس نمیزنم قدم بعدیش و چرا و چطور برمیداره
وقتی تو نتیجه حرفا دنبال اینم که "خب اینم مثل بقیه س" یهو فرمون و کج میکنه و یه چیزایی میگه که شوک میشم
استدلالم اینه که همون شک هم نباید وجود میداشت
که اگر چیزی هست که میشه بهش گفت حس، خب شک دیگه چرا
وقتی درگیر چیزی هستی که انقد هم حس خوب بهت میده چرا اصلا بخوای بهش شک کنی
مگه اینکه ................
دوست ندارم منتظر بشینم ببینم قدم بعدی چیه
سعی میکنم از مسیر لذت ببرم
بدون اینکه فکر کنم به هدف
حتی بدون اینکه سرم رو بلند کنم ببینم اثری از اوج هست یا نه
اصلا کی تعیین میکنه اوج لذت کجاست
یعنی همین بلاتکلیفی شیرین که دلهره داری و نمیدونی تو فکرش چی میگذره و نمیدونی 100% هست یا نه، اوج لذت نیست؟
میشه تضمین کرد اونجایی که 100% مطمین میشیم واسه همیشه هستیم از الان خوشبخت تریم ؟
از کجا معلوم که اون زمان از اطمینان مفرط داشتن واسه همیشه، دست از تلاش واسه جلب توجه برنمیداریم ؟
نه عمرا بشه
خیلی برام مهم بود که 5 فروردین امسال رو یه جور متفاوتی بگذرونم
اصلا 5 فروردین واسم شده یه تاریخ خاص .
یه تاریخ مثل تولد، مثل عید، مثل روزی که توقع داری حتما یه مورد هیجان انگیزی پیش بیاد یا دوروبرت رو با آدمهای دلخواهت پر کنی
5 فروردین پارسال که از دستم در رفت و فکر کنم سیل می بارید و منم برنامه ای نداشتم
امسالم خیلی اتفاق افتاد که باعث شن بیخیال بشم و کنج خونه بشینم
ولی آخرش گفتم نه، مرغ فقط یه پا داره
گور بابای هر چی مانع ساختگی و بیخوده
آخرش اون موقعی حالت خوب میشه که کاری رو انجام بدی که دلت می خواسته
با همه اینا، 5 فروردین قشنگی رو گذروندم
نه به هیجان انگیزی اولین دفعه که از ذوق جیغ بکشم و از خوشحالی بالا و پایین بپرم
اما در حد خودش جدا" قابل قبول بود
اونقدر خوب که 2 ساعت بی وقفه به عرق بیدمشک و فالوده یزدی دزدی خندیدم و انقد انرژی داشتم که ساعت ها تو خیابون های این شهر قدم بزنم و تو سرمای آخر شبش بالای پشت بوم بمونم و حاضر نشم برگردم اتاقم
آرزو میکردم روزها کش بیاد تا حالا حالاها برنگردم به زندگی عادی و کار و اتاق همیشگیم
ولی قانون زندگی تکراره
کم پیش میاد جریت کنیم این تکرار و بهم بزنیم و اون شکل روال که بهش میگن "زندگی"، زندگی نکنیم
دوستای خوبی پیدا کردم
نزاشتن حس کنم چقدر دیوونه م که با این شرایط اومدم مسافرت
برام مهم بود به خودم ثابت کنم وابسته کسی نیستم و بهانه های عجیب غریب بقیه نمیتونه برنامه م رو بهم بزنه
شروع خوبی واسه تغییرات بود
حالا که بحران تموم شده، دیگه هیچ بهونه ای واسه صبر کردن ندارم
بریم ببینم "قرن جدید" قراره ما رو کجای سرنوشت بزاره
.
.
پ.ن: 5 فروردین سالگرد تاریخ کات و این حرفا نیست بخدا
این نگرش های دوست پسر دوست دخترانه رو در مورد این پستم بزارین کنار ??
مدتها دنبال همچین موقعیتی بودم و اتفاق نیفتاد
بیشتر مطمین نبودم تهش خوب میشه یا نه و واسه همین انجامش نمیدادم
همین حالاشم مطمین نیستم که چی میشه
کسی چه میدونه
شاید بشه شروع یه جریان قشنگ جدید.
شایدم نتیجه ش چند روز اعصاب خوردی باشه
هر چی که هست از چند جهت جدیده
من برم و با خبرای آخر ماجرا برگردم
بالاخره یه موج کرونا تو کارنامه سلامتی این بنده حقیر هم ثبت شد و اومیکرون کمی سخت تا حدی نفسگیر اومد و گذشت و تموم شد
از این به بعد : بیشتر الکل بزنیم ، بیشتر ماسک بزنیم، بیشتر فاصله بگیریم...
هر وقت هم کرونا زیاد شد سر کار نیایم چون قطعا و حتما پیک بعدی در راهه
موندم اگه 3 دوز واکسن نزده بودم الان سینه قبرستون خوابیده بودم یا کلا سر کاریم و اونا همچین تاثیری ندارن !
باشد که همگان ایمان بیاوریم
مراقب سلامتی تون باشین
علی برکت الله ....