سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

متن آهنگ :

 دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی

دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم

غصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه

جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلب در به در

دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین

دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما

گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود

چشم پر حسادته زمونه بود

 


 

منشین با من ، با من منشین

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من،

چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز

بر من افتد؛ چه عذاب و ستمی ست.

 

دردم این نیست ولی ،

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم.

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم.

 

منشین اما با من، منشین.

تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر!

که شراری شده ام ...

گرگ هاری شده ام !

 


سلام

خوبین؟؟؟؟؟

یه آقایی به اسم هادی  تو قسمت نظرات این شعر رو برام ارسال کردن و گفتن که این شعر از فزوغ

هستش و هرگز منتشر نشد.

منم تصمیم گرفتم که اینجا بذارم که همه بخونن.

با تشکر از آقای هادی.

 

گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه میدانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

***

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم بچشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

***

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

***

فرو خواندم به گوشش قصه عشق:

تو را میخواهم ای جانانه من

ترا میخواهم ای آغوش جانبخش

ترا، ای عاشق دیوانه من

***

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه اش مستانه لرزید

***

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

***


پنجره

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم

سرشار می کند.

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست.

من  از دیار عروسک ها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.

وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید. باید. باید.

دیوانه وار دوست بدارم.

یک پنجره برای من کافی است.

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنهاتر از تو نیست؟

پیغمبران، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست، ای برادر، ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند

سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته است

حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله کاذبی است در میان

گیسوان من و دست های این غریبه غمگین

حرف به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.