سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 204
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 881823






 
جمعه 84 اسفند 26 :: 11:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

salam   khobin? mikhastam begam ke man ta 15 farvardin dige dorost hesabi on nemisham.
eydetoon mobarak bashe va omidvaram sale khobi o dashteh bashid. bye ta baad




موضوع مطلب :
جمعه 84 اسفند 26 :: 1:20 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

به فرمایش یکی از دوسنان در مورد سیمین دانشور و جلال آل احمد یه چیزایی نوشتیم. خیلی جالبه. اگه بخونید ضرر نمی کنید.

 

 

نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمـد

 

بگداخت شمع و سوخت سراپای

وان صبح زرنگاهر نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد

اما گلی به بار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید

باران به کوهسار نیامد ...

 (م.امید)

 

سالشمار زندگی و آثار سیمین دانشور

 

1300                تولد در شیراز

1317                پایان تحصیلات دوره ی متوسطه و احراز رتبه ی شاگرد اولی در سطح کشور

1320                در گذشت پدر.

1327     انتشار آتش خاموش  ( مجموعه ی شانزده داستان کوتاه.)

1327     آشنایی با جلال آل احمد.

1328     اخذ درجه ی دکتری ِ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران.

1329     ازدواج با جلال آل احمد.

2-1331  استفاده از بورس فولبرایت و سفر یک ساله به آمریکا و تحصیل در دانشگاه استنفرد در زمینه ی جمال شناسی و داستان نویسی.

1332     بازگشت به ایران و تدریس در هنرستان هنرهای زیبای دختران و پسران و ادامه ی همکاری با مطبوعات .

1348     انتشار سووشون.

1348     درگذشت جلال آل احمد

 

نگاهی کوتاه به زندگی مشترک سیمین دانشور و جلال آل احمد

 

     سیمین دانشور در سال 1327 با جلال آل احمد آشنا شد. سیمین و جلال از روی اتفاق در اتوبوس مسافربری اصفهان به تهران با هم همسفر شدند و تا به مقصد برسند به هم دل بسته بودند. البته جلال در آن موقع چند کتاب چاپ کرده و دانشور او را دورادور می شناخت و در دانشکده ادبیات او را دیده بود. این آشنایی و دل بستگی دو سال بعد به ازدواج انجامید.

     سیمین دانشور در اردیبهشت 1329 با جلال آل احمد ازدواج کرد. جلال دو سال کوچکتر از سیمین بود و زندگی پر فراز و نشیبی را پشت سر نهاده بود و تا آن زمان با ماجراهای گوناگونی درگیر شده بود که انشعاب از حرب توده  و ناکامی در تأسیس حزبی چپ گرا ولی مستقل از شوروی آخرین آنها بود. چنان که دانشور می گوید، آل احمد درراین ازدواج که البته با عشقی پر شور نیز همراه است، نوعی پناه و آرامش نیز می جسته است.

خانواده ی جلال و به ویژه پدرش که روحانی اسم و رسم داری بود، طبعا ً در آغاز با ازدواج او با زن مکشوفه ای که تبار خانوادگی و طبقاتی متفاوتی داشت، موافق نبودند، ولی بعدها این واقعیت را پذیرفتند.

     دانشور در شهریور سال 1331 با استفاده از بورس فولبرایت به آمریکا رفت و به مدت یکسال در دانشگاه استنفرد در زمینه ی داستان نویسی و زیبایی شناسی تحصیل کرد. کتاب حاضر نامه هایی است که دانشور در این یکسال از آمریکا برای آل احمد نوشته است. دانشور در تابستان سال 1332 به ایران بازگشت. در سال 1336 دانشور آل احمد سفری به اروپا کردند.

     سال 1348 سالی بسیار مهم در زندگی شخصی و ادبی دانشور است. در تابستان این سال دو واقعه ی مهم روی می دهد: انتشار سووشون، اولین رمان دانشور در تیرماه، و درگذشت آل احمد در شهریور ماه.

     نامه های این جلد در سفر یک ساله ی دانشور به آمریکا نوشته شده اند. این سفر از شهریور ماه 1331/سپتامبر 1952 تا تیر ماه 1332/ ژوئن 1953 طول کشیده است. سه سال قبل از این تاریخ و پیش از ازدواج دانشور و آل احمد نیز فرصت مشابهی فراهم شده بود که دانشور برای تحصیل راهی آمریکا شود، ولی به درخواست آل احمد از این کار صرف نظر کرد. این سفر با استفاده از  بورس فولبرایت انجام شده است. این بورس در آن سالها از طریق آزمونی که در کشورهای مختلف برگزار می شد به اهل فرهنگ اعطا می شد.

مشغله ی اصلی دانشور در این سفر تحصیل است، ولی طبعا ً کشف دنیای تازه ای که آمریکا باشد و آشنایی با دانشجویانی که از سراسر جهان به استنفرد آمده اند نیز جاذبه های خاص خود را دارد.

     از سوی دیگر، دانشور و آل احمد در سالهای نگارش این نامه ها زن و شوهری جوان اند که دو سال از ازدواجشان می گذرد و احساسات عاشقانه و مسائل مرتبط با آن و روابط عاطفی و انسانی این دو و سعی شان در شناخت یکدیگر نیز بخشی از نامه ها را به خود اختصاص داده است.

 

خلاصه ی نامه های سیمین دانشور به جلال آل احمد

 

سه شنبه 2 سپتامبر 1952 /  11 شهریور 1331 ایتالیا

 

     جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.

     فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟  بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.

 

چهارشنبه 3 سپتامبر 1952 / 12 شهریور 1331 لندن

 

     جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه ام نوشته ام، یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیّـاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت می روم و همه اش حسرت می خورم کاش با هم بودیم – سیمین ِ تو   

2 اکتبر 1952 / 10 مهر 1331 پالوآلتو

     جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش.

 

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن

این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.

 

     و تو یوسف منی، نه من سیاه سوخته ی بدبخت. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من، مگر من بچه ی دو ساله ام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم. من نمی فهمم دو روز دیر و زود شدن کاغذ چرا بایو تو را به این حد آشفته بکند؟ کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحه ای مفصّـل و دقیق تو که در جوف آن، برادرت کاغذی توشته بود، دیروز رسید و کاغذ سومت امرزو. دومی را 23 سپتامبر فرستاده بودی و سومی را 25 سپتامبر. در دومی کاملا ً آرام و آسوده بودی و بعد از دو روز این همه بی طاقتی و بی صبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتاً بی تابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان. کاغذت را ده بار خوانده ام. آنقدر آَشفته، آنقدر جمله ها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمی کنی که من خر وامانده منتظر چـُش هستم و این چُـش ها مرا بکلی از پا در می آورد؟ مگر خودت به آمدن من رضایت ندادی؟ مگر نمی گفتی که من هیچ علاقه ای به آمریکا ندارم، مگر نه بنا شد من بروم و بعد سعی کنیم راهی پیدا شود تو بیایی؟ عزیزم، پس شجاعت تو، مردانگی تو، همت تو، عزم و اراده ی قوی تو کجا رفته است؟ مگر من مرده ام؟ مگر تو را دیگر دوست ندارم؟ مگر من خیال ندارم برگردم؟ عزیزم، قربان شکل ماهت بروم، محبوب زیبا و بی همتای من، چرا آنقدر بی طاقت و بی صبر هستی؟ تو به من قول داده بودی عصبانیت خود را علاج کنی. تو قول داده بودی سلامتی خود را حفظ کنی. این است نتیجه ی قول و قرار و وعده و وعیدهای تو؟ مدت این سفر نُـه ماه بود که یک ماه و دو روزش گذشته است.

می مانده هشت ماه دیگر. منئ قول می دهم سر هشت ماه برگردم، ولی آیا تو میخ واهی وقتی برگردم چگونه از من پذیرایی کنی؟ می خواهی دیگر حتی نا هم ندشئته باشی.

     و جلال عزیز، از کاغذت پیداست که آبرویم را پیش همه برده ای و به کس و ناکس داستان ندانم کاری های مرا گفته ای. اتفاقا ً من از غالب شاگردهای خارجی، زودتر در آمریکا دوست پیدا کردم و زودتر از همه به اوضاع آشنا شدم.

جلال عزیز، برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن. چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم ـ سیمین تو.




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 اسفند 24 :: 1:59 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

نشان دادن پسورد در Dial up

 

یکی از ویژگی های dilaup در xp نشان ندادن پسورد است یعنی وقتی شما روی ایکون یک dialup کلیک می کنید فقط username دیده می شود.


برای اینکه بتوانید پسورد را مشاهده کنید، مراحل زیر را در رجیستری اجرا کنید:


-HKEY_LOCAL_MACHINE-SYSTEM--CurrentControlSet- Services--RasMan--Parameters Modify

در اینجا یکDWORD با اسم DisableSavePassword بسازید.

مقدار 0 در این DWORD برای SAVE کردن و مقدار 1 برای SAVE نشدن پسورد است

www.Iritn.com

 

ترفندی برای افزایش سرعت اینترنت

روی my compeuter  خود کلیک راست کرده و گزینه Properties را انتخاب کنید و بعد گزینه hardware سپس Device Manager را انتخاب کنید. از پنجره باز شده +مودم را انتخاب کرده و روی مودم خودتان Properties را انتخاب کنید در پنجره جدید روی Advanced کلیک کرده و در قسمت Extra کلمه  at&fx را تایپ کنید. سپس به گزینه start  رفته  Network Connections بعد روی آیکونی که با آن به اینترنت کانکت میشین  Properties کنید گزینه configure را انتخاب و Maximum speed را به 921600 افزایش بدید !

نکته:اگر مودم شما نتواند این کار را انجام دهد با صدای سوت ممتد مواجه میشوید در این صورت یک بار کانت خود را پاک و دوباره بسازید.

 

ویندوز Xp خود را سریعتر و مطمئن تر کنید

اگر از کامپیوتر خود به صورت شخصی استفاده می کنید و کامپیوتر شما در داخل شبکه ای نمی باشد، می توانید با انجام تغییرات ذیل Windows XP خود را سریعتر و مطمئن تر کنید:
ابتدا دستور زیر را انجام دهید: <:Control Panel > Administrative Tools > Services
سپس با خیالی آسوده گزینه های ذیل را "disable" نمایید: <:P:>Alerter


Clipbook
Computer Browser
Fast User Switching
Human Interface Access Devices
Indexing Service
Messenger
Net Logon
Netmeeting Remote Desktop Sharing
Remote Desktop Help Session Manager
Remote Procedure Call Locator
Remote Registry
Routing & Remote Access Server
SSDP Discovery Service
TCP/IP NetBIOS Helper
Telnet
Universal Plug and Play Device Host
Upload Manager
Windows Time
Wireless Zero Configuration
Workstation

برای غیر فعال کردن گزینها بر روی آن کلیک کرده و حالت disable را انتخاب کنید.

www.Iritn.com

 




موضوع مطلب :
جمعه 84 اسفند 12 :: 3:34 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

زندگیهای متوالی

در مانیه تیزم یا خواب مغناطیسی، کسی که مورد آزمایش قرار می گیرد «سوژه» یا «موضوع» نام دارد و «کلنل روکا» ضمن تجریبات خودش، افراد مستعد یعنی سوژه هایی را یافته بود که بسیار حسّـاس و قابل اعتماد بودند و همین که به خواب مغناطیسی فرو می رفتند، کاملا ً تحت تأثیر دستورهای وی قرار می گرفتند و در آن حالت مطیع و منقاد بی چون و چرای او بودند.

     در میان این افراد، دوشیزه ی هجده ساله ای موسوم به «ژوزفین» بود که سرآمد آنان به شمار می آمد و آزمایش اصل و عمده را «کلنل روکا» روی همین دوشیزه انجام داد. یک روز وقتی که «ژوزفین» در خواب مغناطیسی بود، «کلنل» به او دستور داد متوجه دورترین ایّـام خاطرات کودکیش بشود و بلافاصله آثار این دستور در حالات و روحیه ی «ژوزفین» ظاهر شد و شروع کرد به بازگو کردن قصه های شیرین دیوها و پریها که مادربزرگش هنگام خردسالی برایش نقل می کرد.

     «کلنل روکا» به کار خودش کاملا ً مسلط بود و طی تجریبان چندین ساله بارها افرادی را به دورانهای گذشته ی زندگی برگردانده بود و آنها را وادار ساخته بود تا اوضاع و احوال خودشان را از بدو تولد برای وی حکایت کنند و جالب آن بود که هر کدام از آنها ضمن سیر در دوران گذشته ی زندگی، همین که به حوداث قابل توجهی برخورد می کردند، فورا ً در همان وضعی قرار می گرفتند که قبلا ً با آن مواجه شده بودند.

     مثلا ً یکی از آنها وقتی به دوران بارداری خود رسید، عینا ً مانند یک زن حامله شروع کرد به نالیدن و اظهار ناراحتی می کرد.

     دیگری چون به روزهای بیماری سختی که گذرانده بود رسید، بی درنگ آثار نقـاهت و مرض در قیافه اش ظاهر شد و رنج و درد بیماری را احساس کرد.

     سوّمی همین که به دستور «کلنل روکا» به نخستین روزهائی که خواندن و نوشتن آموخته بود بازگشت، بی اختیار مدادی گرفت و شروع به نوشتن کرد و عجیب آنکه خطی که می نوشت درست مانند خط زمان کودکی او بود.

     از مطلب کمی دور شدیم؛ از «ژوزفین» می گفتیم که در حالت خواب مغناطیسی به دورترین خاطرات دوران طفـولیت خود بازگشت، در اینجا «کلنل» بر نیروی مغناطیسی خود افزود و دختر را وادار کرد از روزهای خردسالی باز هم به قهقهرا بازگردد و تا ایام شیرخوارگی پیش برود.

     ناگهان حادثه عجیبی به وقوع پیوست و «ژوزفین» که به فرمان «کلنل» تا لحظه های تولد در زمان به عقب برگشته بود، در میان سکوت اسرار آمیز و نامفهومی گم شد و تا چند دقیقه به هیچ وجه به علائم خواب مغناطیسی جواب نداد.

     «کلنل» که از این حادثه به کلـّی مضطرب شده بود، با یک احساس تقریبا ً مافـوق بشری فورا ً دریافت که «ژوزفین» در زمان باز هم عقبتر رفته و ظاهرا ً به دنیای قبل از تولد خودش بازگشته است.

     حادثه خیلی سریع و حیرت انگیز بود و «کلنل روکا» بعدها نوشت: در این آزمایش من موفق به کشف یک نوع اثر روانشناسی جدید شدم که به هیچ وجه قابل توضیح و توجیه نیست و امیدوارم در آتیه با تنجریبات پی در پی دیگر ماهیـّت حقیقی این اثر آشکار گردد.

     حق با «کلنل روکا» بود. او برای اولین بار توانسته بود یک انسان را در گذشته ی زندگیش به قهقهرا برگرداند و وی را از مرز تولد عقبتر ببرد و برساند به دنیای تاریکی محض و خاموشی اسرارآمیز قبل از تولد.

     «ژوزفین» اکنون در همین دنیای وهم انگیز قرار گرفته بود.

     «کلنل روکا» بی اختیار به قدرت القاء نیروهای مغناطیسی تا آنجا که میسّـر بود، افزود و دختر را مخصوصا ً به خواب عمیقتری کشانید و هنگامی که روح «ژوزفین» در ژرفنای این خواب غوطه می زد، ناگهان واقعه ی بهت آور دیگری خودنمائی کرد.

     صدائی که متعلق به یک موجود دیگر بود، یک صدای ناشناس و غیرمنتظره به گوش رسید.

     صدای ناهنجار یک پیرمرد عصبی و پرجوش و خروش که از حلقوم دخترک هجده ساله یعنی «ژوزفین» بیرون می آمد.

     «کلنل روکا» در وضعی که خیلی برایش ناراحت کننده بود، همراه با عطش شدید کنجکاوی، پیرمرد عصبی را مخاطب قرار داد و پرسید: تو کیستی؟ خودت را معرفی کن. مسلما ً صدای پیرمرد از عالم اموات یعنی از آن سوی مرز زندگی به گوش می رسید و «کلنل» اگر موفق به گفتگوی با وی می شد به اسرار بسیاری دست می یافت، اما طرف صحبت او، همان پیرمرد که صدایش از حلقوم «ژوزفین» بیرون می آمد، ابتدا سکوت کرد و پاسخی نداد و بعد یک مرتبه در وضعی که گوئی تصمیم خود را گرفته است اما مشوش و هراسان گفت که: در خدمت شما هستم اما در یک محیط ظلمانی قرار گرفته ام. همه جا تاریک است و چیزی را نمی بینم.

     «کلنل» باز به قدرت مغناطیسی اما این بار با شدت هرچه بیشتر افزود و پس از آن پیرمرد به تدریج آرام و مطمئن شد و گفت: حالا مقابل شما ایستاده ام. هر چه می خواهید بپرسید.

     «کلنل روکا» بی درنگ جویای اوضاع و احوال او شد و مرد سالخورده با صدائی که شباهت به غرّش پلنگ داشت، شروع به شرح احوال خودش کرد:

     اسمم « ژان کلود» است. در «شانوان» به دنیا آمدم و تا هجده سالگی درس خواندم. بعد سربازی رفتم و دوران خدمتم را در گروهان هفتم توپخانه انجام دادم.

     در اینجا پیرمرد به یاد رفـقای ایام سربازیش افتاد و از به خاطر آوردن حوادث آن ایام مست غرور و نشاط گردید و «کلنل روکا» که در مقابل «ژوزفین ِ» به خواب رفته ایستاده بود، «ژوزفین» را دید که بی اختیار حرکتی کرد و چنانچه گوئی صاحب سبیلهای کلفتی است، سرگرم دست کشیدن به آنها شد.

     و شاید لازم به توضیح نباشد که این پیرمرد عصبی که صدایش از دهان دخترک بیرون می آمد و حکایت روزهای جوانی خود را بازگو می کرد، همان روح «ژوزفین» است که یک دوره قبل از او به شکل دیگر و در قالبی دیگر به صورت مردی سالها در دنیا زندگی کرده استن و روح او از عالم اموات، اکنون در برابر «کلنل روکا» قرار گرفته و ماجرای زندگیش را نـقل می کند.

     پیرمرد در ادامه ی شرح حوادث روزهای زندگی خود گفت: پس از آنکه از سربازی بازگشتم، به شهر و دیار خود مراجعت نمودم و بعد با پرگوئی خسته کننده ای تمام جزئیات مربوط به دوران عمر خودش را توضیح داد و ضمن آن یادآور شد که اصولا ً در زندگی همسری اختیار نکرده است و در عوض با معشوقه ای که داشته، روزگار خوشی را گذرانده است و سرانجام اظهار داشت که پس از هفتاد سال بر اثر یک بیماری ممتد، دار فانی را وداع گفته و در شمار مردگان در آمده است.

     با موضوع هیـجان آور و تکان دهنده ای مواجه شـده ایم.

برای اولــــــــــین بار است که روح یک آدم زنده در خواب

مغــــــناطیسی سالها به عقـب برگشته و در این مسیر

قهـقهرائی از مرز تولد عبور کرده و به دنیای تاریک ماقبل

تــــولد رانده شده است  و در این مرحله،  به عنوان مرد

سالــــخورده ای که بعد از هــــفتاد سال زندگی، به دیار

امــوات شتافـته، اظهار وجود می کند و از جهان مرده ها

با ما سخن مــــــی گوید! آنچه او می گوید، حرفهای یک

مــــــرده است که از ماوراء قبر به گوش ما می رسد و با

هــمین حرفها و بنا به تمایل و اصرار «کلنل روکا» ما می

توانیم از راز دوباره به دنیا آمدن پیرمرد (در جسم ژوزفین)

اطلاع حاصل کنیم.

 

     پیرمرد می گوید: بعد از آنکه لحظه های مرگ را پشت سر گذاشتم ناگاه احساس کردم که از جسم خودم جدا شدم و تا مدتی در فضا معلق و بلاتکلیف ماندم. جسد بی جان خودم را بی حرکت در گوشه ای می دیدم و روحم که به شکل پراکنده بود، به تدریج سر و صورتی به خود گرفت و در وضع تازه ای که عبارت بود از یک نوع تاریکی و ظلمت محض قرار گرفتم که هنوز از آن معذّب هستم.

     در این حالت دیگر هیچگونه درد و رنجی را احساس نمی کردم و نمی توانم بگویم تا چه مدت به همین وضع باقی ماندم تا اینکه چند شعاع ضعیف اطراف مرا روشن کرد و خیال کردم دوباره زنده شده ام، اما اشتباه می کردم. البته زنده شده بودم اما نه به صورت قبلی بلکه به شکل کودکی که نام «ژوزفین» بعدا ً به خود گرفت.

     به تدریج در فضائی که قرار داشتم شبحی که متعلق به مادر «ژوزفین» بود، به من نزدیک و نزدیکتر شد و من بی اراده پیرامون این شبح را فرا گرفتم و بالاخره لحظه ی تولد کودک رسید و «ژوزفین» به دنیا آمد. آن وقت بود که من در جسم طفل تازه متولد، حلول کردم و در عین حال تا سن هفت سالگی او، می توانستم از خلال غبار ملایم وجو او حوادثی را در عالم ارواح مشاهده کنم که بعدها به کلی همه را فراموش کردم.

 

سخنان پــــیرمرد وقتی به اینجا رسید «کلنل روکا» فکر

تازه ای یافت و در صدد برآمد که آزمایش عجیب خودش

را همـــــــچنان ادامه بدهد؛ یعنی روح پیرمرد مرده را در

مسیر حوادث زندگی او آنقدر به عـــــقب برگرداند که به

روزهای اول تولدش برسد و سپس او را باز به قهقرا ببرد

تا از مرز تولد بگذرد و به دنیای ماقبل آن برسد. به عبارت

دیگر، همان کاری را که با «ژوزفــــین» انجام داد و او را تا

مرحله ی پیش از تولــد برد و در نتیجه وی را به شکل آن

پــــــیرمرد مخاطب قرار داد، همان عمل را نسبت به مرد

سالــــخورده انجام دهد و ببیند آیا قبل از به دنیا آمدن باز

هم به صورت شخص دیگری زندگی دیگری قبلا ً داشته

است؟

 

     «کلنل روکا» مشغول کار شد و به همان ترتیب قبلی و با نیروی مغناطیسی قویتر روی آن مرده هفتاد ساله به فعالیت پرداخت. ( وقتی خوب دقت کنیم به راستی در دنیای عجیبی هستیم، یک انسان زنده در آزمایشگاه روی بقایای مرده ی پوسیده ای نیروی خود را امتحان می کند.) پیرمرد به حکم تلقینهای «کلنل» سالهای زندگیش را به طور معکوس پشت سر گذاشت و به دوران خردسالی و طفولیت و موقع تولد رسید و پس از سه ربع ساعت گوشش و زحمت «کلنل روکا»، از دروازه ی زندگی عبور کرد و یک نسل به عقب برگشت و اینجا بود که دوباره دنیای سکوت محض و اسرارآمیز قبلی یعنی فضای ماقبل تولد، علائم خود را ظاهر ساخت و لحظاتی پراضطراب و توهم زا پدید آمد و همان هنگام که «کلنل روکا» خبر نداشت چه حادثه ای پیش خواهد آمد، ناگهان صدای فراید ناشناسی برآمد. این بار صدا از پیرزنی بود که از درد می نالید. «کلنل» بی درنگ او را تحت تأثیر خود قرار داد و پرسید: تو که هستی؟ خودت را معرفی کن و صدای گوشخراش پیرزن ( که مسلما ً ملتفت شده اید باز هم این صدا از حلقوم «ژوزفین» بیرون می آید ) گفت: اینجا خیلی تاریک است، اطراف من را اشباح و ارواح وحشتناک فراگرفته اند. اما زن فرتوت دیگر مثل پیرمرد قبلی ضمن جواب گفتن به پر حرفی و حشو و زوائل متوسل نمی شد و «کلنل» با به کار گرفتن نیروهای مغناطیسی به او تا حد امکان اطمینان و آرامش بخشید و به استماع گزارش زندگیش مشغول شد.

 

روی هم رفــته، ما از یک جهت با روح مردگانی حرف می

زنیم که سالها قبل از این جهان رفته اند و از سوی دیگر،

این مردگان به صورتهای مختلفی هستند که فقط یک روح

در طول سالهــایی از زمان به خود گرفته و در حقیقت، روح

«ژوزفـــــــین» است که به سه شکل در دنیا ظاهر گردیده

است و این موضـــوع به ما نشان می دهد که در اطمینان

کامل از این آزمایــــش، بشر برای تصفیه شـدن و به خاطر

کیفر گناهانش دائما ً مجبور به تعویض جـــسم و جسد در

این کره ی خاکی است.

اجازه بدهـید این قسمت را از متن نوشته ی «کلنل روکا»

برایتان نقل کنیم. او می گوید:

 

     پیرزن خود را «فیلومن کارترون» معرفی کرد. برای اینکه دنباله ی آزمایش را ادامه بدهم، ناگزیر خواب مغناطیسی (ژوزفین) را عمیقتر کردم و قیافه ی ظاهری و زنده ی «فیلومن» یعنی پیرزن را به او یادآور شدم . او با لحن خشکی حرف می زد. او به من گفت: در سال 1702 میلادی متولد شده و در هنگام دوشیزگی، «فیلومن شارپینی» نام داشته است. در شهر و دیار خودش چندان مورد توجه و علاقه ی مردم نبوده و در سال 1732 در شوروی با مردم موسوم به «کارترون» پیمان همسری بسته و از او دو طفل به دنیا آورده است که هر دو آنها مرده اند. سپس اضافه کرد که قبل از آن زندگی یعنی یک نسل پیش از آن، به شکل دختری خردسال به دنیا آمده که در سالهای کودکی جان سپرده و باز یک نسل قبل از آن به صورت مرد قاتلی زندگی کرده است که تمام رنجها و عذابها و تاریکیهای پس از مرگهای متوالی نتیجه ی آن بوده است که کفّـاره ی گناه قتل و جنایت را تحمل کند و حتی وقتی در جسم آن کودک به دنیا برگشته، فرصت آن را نیافته که قدری از بار گناهانش بکاهد. در ضمن، قدرت آزار به دیگران هم از او سلب شده بود.

     «کلنل روکا» می نویسد: از این به بعد من دیگر نتوانستم آزمایش را دنبال کنم زیرا «ژوزفین» که مایه ی اصلی تمام این آزمایشها بود در وضع ناگواری قرار گرفته بود و مرتبا ً در خواب مغناطیسی دست و پا میزد و بی تابی از خود نشان میداد و چون اضراب او را دیدم، صلاح ندانستم بیش از این او را در این حالت نگه دارم.

     موضوع بسیار جالب در این آزمایش بی سابقه عبارت از این بود که در تمام مدت «کلنل روکا» از دوشیزه ی جوانی به نام «لوئیز» که خود او می گوید دارای روحیه ای قوی و متعادل بود و با حساسیت خاصی قادر بود ظهور و ناپدید شدن سیاله های روح و ارواح اموات را ببیند، خواهش کرده بود در کنار وی بایستد و مراقب اوضاع و احوال «ژوزفین» در مراحل مختلف خواب مغناطیسی باشد.

     بنا به اظهار «لوئیز» وقتی «ژوزفین» خاطره ی روزهای طفولیت خود را ذکر می کرده، پیرامونش مه یا ابر ملایمی پیدا شده بود که هنگام ورود «ژوزفین» به حد فاصل مرگ و زندگی این ابر کدر و تیره می شود و «کلنل روکا» اظهار می کند: پس از شنیدن توصیف این ابراز «لوئـیز» فورا ً به یاد سخنان پیرمرد افتادم که می گفت: بعد از حلول در جسم «ژوزفین» در سالهای کودکی مانند ابر یا غباری ملایم اطراف جسم او را احاطه کرده بودم و از خلال آن بعضی حوادث دنیای ارواح را می دیدم که بعدا ً همه فراموش شد. (1)

1-      کتاب «روح» صفحه ی 9 .    

 

عالم عجیب ارواح/ سید حسن ابطحی/ چاپ دوازدهم/ زمستان 1376/ صص 40 – 49

 




موضوع مطلب :
جمعه 84 اسفند 5 :: 1:11 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام. این یه خاطره هست در مورد «روح در عالم قبل از این عالم»

البته از بین 3 تا که خوندم فعلا ً این یکی از همه جالبتر بود.

امیدوارم به دردتون بخوره.

 

جان بابا، جان بابا

 

     دانش آموزی بودم که بیشتر از هـفده سال از عمرم نمی گذشت. شبی در خواب دیدم ازدواج کرده ام و دارای فرزند پـسری شده ام.

     آن پسر، خال درشتی روی گونه ی چپش بود، ابروهای پرپشت و پیوسته ای داشت، لبهایش کلفت و بینیش قلمی و بسیار خوش اخلاق و خوش خوی بود، من به قدری به آن پسر علاقه پیدا کرده بودم که وقتی از خواب بیدار شدم، مدتی به خاطر آنکه این جریان را تنها در خواب دیده ام و طبعا ً آن پسر را دیگر نمی بینم گریه کردم. اما شب بعد به مجرّد آنکه به خواب رفتم، همان پسر را با همان قیاقه در حالی که از دور ، «بابا، بابا» می گفت و به طرف من می دوید، دیدم و او را بغل کردم و خوشحال بودم که دوباره فرزندم را دیدم ام، ولی باز پس از بیدار شدن حزن و اندوه بیشتری به من دست داد. نشستم و زار زار گریه کردم.

     پدر و مادرم پرسیدند: چه شده که این طور گریه می کنی؟ من با اینکه فوق العاده از اظهار جریان خوابم خجالت می کشیدم، تنها به خاطر آنکه شاید برای من همسری انتخاب کنند و من دارای آن فرزند بشوم جریان را به آنها گفتم. آنها با کمال خونسردی خنده ی تمسخرآمیزی به من کردند و گفتند: برای تو هنوز خیلی زود است که دارای زن و فرزند بشوی. این افکار را از مغزت بیرون کن و دَرست را بخوان و با کمال بی اعتنایی از کنار من برخاستند و رفتند.

     اما عشق من به آن پسربچه به قدری زیاد بود که آنی از یاد او غافل نمیشدم. آن روزها درسهایم را هم نمی فهمیدم حتی من که در تمام دوران دبستان و دبیرستان شاگرد خود بودم، آن سال مردود شدم، زیرا این جریان درست موقع امتحاناتم پیش آمده بود.

     حدود یک ماه از جریان خوابها گذشت، یک شب در حیاط منزل قدم می زدم و به خاطر آنکه خانه ی ما از خیابان دور بود و تقریبا ً اواخر شب هم بود سر و صدائی نبود، من به فکر خاطره ی آن پسر بودم و قیافه ی او را به یاد می آوردم که ناگاه صدای او را از گوشه ی خانه شنیدم که صدا می زد «بابا، بابا»

     اول فکر می کردم دوباره خواب می بینم ولی وقتی با دقت بیشتری گوش دادم، دیدم نه، تحقیقا ً بیدارم و صدای همان پسربچه را به وضوح می شنوم.

     لذا بی اختیار فریاد زدم: « جان بابا » و به طرف همان گوشه ی خانه دویدم، اما جز صدا چیزی نبود و آن صدا هم با دویدن من به آن طرف از بین رفت.

     فردای آن شب مادر و پدرم که آن حالت را از من دیده و متوجه شده بودند که من در آن یک ماه حالم عوض شده، مرا نزد روانپزشک بردند و او حدود یک ساعت حالات مرا بررسی کرد.

     بالاخره به پدر و مادرم گفت: این جوان که در خواب آن منظره را دیده، به آن پسربچه علاقه پیدا کرده و بهترین راه علاجش این است که به او زن بدهید تا به امید آنکه آن پسربچه نصیبش شود مدتی آرام بگیرد. من هم به علامت اظهار خوشحالی سری تکان دادم که پدر و مادرم از این پرروئی من آن هم در مقابل دکتر روانشناس فوق العاده عصبانی شدند.

     اما معلوم بود که آنها پس از آن روز تصمیم گرفته بودند که برای من همسری انتخاب کنند.

     ولی این کار با خونسردی زیادی انجام می شد. حقّ هم با آنها بود زیرا به هیچ وجه وقت ازدواج من نبود، نه از نظر سنی و نه از نظر تحصیلی و نه هم از نظر مادّی برای ازدواج آمادگی داشتم و بالأخص که من به خاطر عشق شدیدی که به آن پسربچه پیدا کرده بودم و همیشه در فکر او می رفتم، مثل آدمهای بهت زده و نیمه دیوانه شده بودم.

     بالأخره بعد از آن شب اکثر شبها به مجرّدی که پدر و مادرم به خواب می رفتند من از میان رختخواب بیرون می آمدم و متوجه ی همان گوشه ی منزل می شدم و همه شب بدون استثناء اول صدای او را صریح می شنیدم که می گفت: « بابا،بابا» و بعد از آنکه من در جواب می گفتم: «جان بابا،جان بابا» فکر می کردم که او خود را در بغل من می اندازد و مدتی عینا ً مثل پدری که پسرش را در بغل گرفته و با او بازی می کند من هم با خیال او مدتها بازی می کردم.

     یک شب هم تصادفاً شب جمعه ای بود و مادر و پدرم به میهمانی رفته بودند و من به خاطر آنکه بتوانم برنامه ام را تعقیب کنم به آن میهمانی نرفته بودم و آنها هم به خاطر آن حالتی که در من پیدا شده بود خجالت می کشیدند مرا به میهمانی ببرند و من در منزل تنها بودم و به همان گوشه ی خانه نگاه می کردم. دیدم باز صدای او بلند شد ولی این بار شبحی از آن قیافه ای که در خواب دیده بودم در کنار دیوار ترسیم شده و او است که مرا صدا می زند. من در آن تاریکی به طرف او دویدم ولی سرم محکم به دیوار منزل خورد و بیهوش شدم و روی زمین افتادم. وقتی مادر و پدرم به منزل آمده و دیده بودند که از سر من خون جاری شده و من بیهوش روی زمین افتاده و مرتب در همان عالم بیهوشی می گویم: «جان بابا،جان بابا» فوق العاده متأثر شده بودند که وقتی من به هوش آمدم دیدم مادرم آنقدر گریه کرده که چشمهایش ورم نموده است.

     لذا از آن شب به بعد آنها تصمیم می گیرند که هر چه زودتر وسائل ازدواج مرا فراهم کنند و من هم که مقداری از این وضع خسته شده بودم تصمیم گرفته که کمتر به فکر آن «پسربچه» باشم و خود را با وسائل سرگرم کننده ای منصرف کنم.

     اما این تصمیم موفقیت آمیز نبود زیرا از آن شب به بعد، هر شب آن شبح را در گوشه ی خانه می دیدم و صدای او را می شنیدم و دقائقی با او مثل یک پدر رسمی حرف میزدم و او مرا از مسائل مرموزی مطلع کی کرد، ولی تقریبا ً در غیر آن دقائق آرام گرفته و خوشحال بودم که هر شب فرزندم را می بینم و با او ملاقات می کنم و پدر و مادرم هم در این مدت دختری پیدا کرده بودند که حاضر شده بود با من ازدواج کند و آن پسربچه هم اظهار می کرد که من مادر آینده ام فلانی را ( اسم آن دختر را می برد) حاضر کرده ام که با تو ازدواج کند. به هر حال من با آن دختر ازدواج کردم. 

     ولی آن شبح پسربچه دیگر در میان حیاط منزل دیده نمیشد بلکه وقتی همسرم به خواب می رفت و من بیدار بودم، او را برای چند دقیقه روی سینه ی همسرم می دیدم و با او حرف می زدم، وقتی همسرم از صدای من و او بیدار می شد ناپدید می گردید و دیگر او را نمی دیدم.

     یک شب به او گفتم: بهتر است وقتی که نزد من می آیی زمانی باشد که مادرت به خواب عمیق فرو رفته که دیرتر بیدار شود.

     او گفت: من همیشه همین اطراف هستم ولی چون تو زیاد به من علاقه داری مرا در همان اوائل به خواب رفتن مادرم می بینی و بعد چون محبتت اشباع می شود دیگر مرا نمی بینی.

     بالأخره همسرم حامله شد و چهار ماه از حاملگی او گذشت، پس از آن چهار ماه دیگر آن شبح را نمی دیدم ودیگر صدای او را نمی شنیدم و یقین داشتم که او در رحم زنم به آن «جنین» ملحق شده است؛ لذا جز مقداری ناراحتی برای آنکه او را نمی بینم کارم اشکال دیگری نداشت، زیرا به هر حال فکر می کردم او به من تعلق پیدا کرده و بالأخره روزی متولد می شود و دیگر همیشه با او هستم.

     یک روز مادرم به من گفت: ای حقه باز آن بازیها چه بود که درآورده و ما را ناراحت کرده بودی؟! اگر زن می خواستی مستقیما ً به ما می گفتی تا برایت همسر انتخاب کنیم!

     پدرم گفت: حالا وجدانا ً اگر او این بازیها را درنمی آورد ما به این زودی آن هم قبل از پایان تحصیلاتش به او زن می دادیم و سپس رو به من کرد و گفت: ولی تو خیلی ما را ناراحت کردی، خدا از سر تقصیراتت بگذرد.

     من دیدم آنها خیلی اشتباه کرده اند و مرا به عنوان یک حقه باز شناخته اند، لذا تمام جریان را از اول تا به آخر برای آنها گفتم و نشانیهای بچه ای را که در رحم هست که یک خال سیاه درشت در روی گونه ی چپش دارد و ابروهای پرپشتش پیوسته است، لبهای کلفتی دارد و بینیش قلمی است و بالاخره آنچه از خصوصیات در او بود به آنها گفتم و اضافه کردم وقتی این بچه متولد شد خواهید فهمید که من یک حقه باز نبوده ام.

     آنها چیزی نگفتند و صبر کردند تا فرزندم متولد شود. لذا روزی که همسرم درد زایمان داشت و او را به اتاق زایمان برده بودند و من پشت در ِ آن اتاق بی صبرانه منتظر تولد آن پسربچه بودم، ناگهان مادرم با خوشحالی فوق العاده ای از آن اتاق بیرون آمد و صورت مرا بوسید و گفت: فرزندم مرا ببخش، من بی جهت به تو بدگمان بودم. تو دروغ نمی گفتی. همان پسربچه ای که نشانیهایش را می دادی متولد شد. به تو تبریک می گویم.

     الآن آن پسربچه ده سال از عمرش می گذرد ولی هر چه می کنم که او آن خاطرات را به یاد بیاورد به هیچ وجه برایش امکان ندارد1 ؛ ولی مطالبی را که آن وقتها برایم  می گفت همه اش را ناخودآگاه متوجه است و مثل کسی است که سواد دارد ولی خصوصیات کلاسها را فراموش کرده است.

 

پایان نامه ی آقای دکتر «سین»  

 

1- روایات متعددی بیانگر این مطلب است که در موقع ولادت، طفل وقایع عالم ذر را فراموش می کند.

    

          

        

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 اسفند 3 :: 10:51 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام.

     در جواب به وان دوستی که از من خواسته بودن یه مطلب در مورد جن و روح بذارم باید بگم که: راستش من دنبالش رفتم و دو تا کتاب هم گرفتم.

     یکیش که اصلا یه درد نمیخوره. اون یکیش هم در مورد خاطرات و حرفهاییه که مردم تعریف کردن. مثلا یکی میگه من یه بار یه چیزی به فلان شکل دیدم و از این جور چیزا ...

آدم اینا رو که میخونه یه جوری میشه. راستش من خودم اصلا اعتقاد نداشتم که جن و روح و این حرفا وجود داره و بعضیها می بیننشون. فکر میکردم بعضیها یا خالی می بندن یا تصور می کنن که یه چی دیدن. تا اینکه تو یه قسمت اشاره کرده بود به اینکه ما بعضی وقتها به یه جایی میریم یا یه آدمی رو می بینیم که تا حالا ندیدم ولی اونجا خیلی واسمون آشناست و یا انگار اون آدم رو سالهاست که می شناسیم. این موضوع باعث شد من یه مقدار مطالبی رو که تو این کتاب نوشته باور کنم. البته بازم به طور کامل نه.

نام کتاب: عالم عجیب ارواح

نوشته ی : سید حسـن ابـطحی

ناشر: نشر حاذق

تیراژ: 5000 جلد

تاریخ انتشار: زمستان 1376

نوبت جاپ: دوازدهم

 

یکی دو تا داستانش رو که من ازش خوندم در مورد « روح در عالم قبل از این عالم» بود. که در اولین فرصت یکی دو تا از خاطره ها رو تایپ میکنم و امیدوارم به دردتون بخوره.

امیدوارم خوش باشید.

 بای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی  تا بعد 

 

Sara_saiee100

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 84 اسفند 2 :: 11:32 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام. امیداورم همگی خوب باشید.

 

اول از همه جواب اون دوستی رو بدم که از من یه مطلب درمورد جن و روح خواسته بودن.

راستش من دنبالش رفتم. ولی فعلا ً چیزی گیر نیاوردم. خودم هم مطلبی در این مورد ندارم. فردا که میرم کتابخونه اگه چیز جالبی دستم اومد، حتما ً تو اولین فرصت میذارم.

دوستم (نیلوفر) یه سی دی واسم آورده که چیزای خیلی جالبی توش هست. بازی و یه سری آهنگ قدیمی. یکی دوتاش رو تصمیم گرفتم بذارم اینجا. این آهنگ سیمین غانم (لانه نور) همون گل گلدون خودمونه.

فقط یه مقدار کیفیتش پایینه که اونم به بزرگی خودتون ببخشید.

امیدوارم موفق باشید.

بای تا بعد.

http://www.ripway.com/members/getfile.asp?file=\SIMINGhanem%5Fgolegoldoon%2EEXE




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 بهمن 27 :: 11:9 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

درگذشت اشکان سیگارچی و مادر آقای صباغ (دبیر فیزیک) رو به همه تسلیت میگم.

اعلامیه اشکان سیگارچی رو رو در مدرسمون زدن. بعد کنارش یه کاغذ دیگه زدن نوشتنو تسلیت گفتن. از طرف اولیای مدرسه.

خانم بی آزار - آقای رجبی نژاد - آقای ذاکری - آقای زرینی و ...

دور اسم آقای ذاکری یه قلب قرمز کشیدن. امروز رفتیم دیدیم ورقه رو کندن.  آقای خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی .. ضایع بید.

 




موضوع مطلب :
جمعه 84 بهمن 21 :: 11:59 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
از بس تعداد پیامها زیاده چشمام داره در میاد. شما اینقدر با معرفت بودین و من خبر نداشتم؟


موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 بهمن 20 :: 11:41 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام. امیدوارم همگی خوب باشید.

امروز سالگرد فوت دختر عمه م ( سروناز ) بود.

دلم خیلی براش تنگ شده. تقریبا ً همسن بودیم. چند سال پیش دوستای خیلی صمیمی بودیم. تا اینکه بعد از یه مدت به دلایلی دیگه کمتر همدیگرو میدیدیم. ولی دوسش داشتم.

هیچوقت باورم نشد که اون مرد. هیچوقت. حتی همین امروز که یه عالمه هم واسش گریه کردم، باز باورم نشد. چون به دوریش عادت کرده بودم. همیشه دور بود. الانم باز فکر میکنم که اون دوباره یه جاییه و بعد از یه مدت برمیگرده.

دلم واقعا ً براش تنگ شده. دلم خیلی گرفته. جاش واقعا ً خالیه. اونم امروز. خونواده ی ما امروز بخاطر سالگرد اون دور هم جمع شدن. ولی باز جای اون خالی بود. دلم میخواست باز فکر کنم بخاطر سالگرد فوت بابابزرگمه که همه دور هم جمعیم.

کاش نرفته بود. کاش اون دختر 16 ساله ی خوشگل هنوز مونده بود. و کاش من هنوز یه دختر عمه داشتم که اسمش بود : سروناز.

فاتحه یادتون نره.

به یاد سروناز:  مهسا

 

 

 




موضوع مطلب :
1   2   3   4   5   >>   >