سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 122
بازدید دیروز: 131
کل بازدیدها: 883771






 
یکشنبه 84 مرداد 2 :: 10:54 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

 

قسمت پنجم

     ما اکنون از راهرو ِ دراز و بی روحی می گذشتیم که پنجره های زیاد و بزرگی داشت. انگاه خود به خود جلو ما دری باز شد، چون در این فاصله پاسداران ورود ما را اطلاع داده بودند. در آن روزها – از آنجائی که مردم همه خوشبخت، مطیع و منظـّم بودند و هر کسی مو کشید که با همان مقدار صابون مقرر شده نظافت کند – ورود یک فرد متخلف ( دستگیر شده) حادثه ی بزرگی به شمار می آمد.

     وارد اتاق ِ تقریبا ً خالی ئی شدیم که فقط یک میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی داشت. من باید در وسط اتاق می ایستادم. پاسبان کلاهش را برداشت و نشست.

     ابتدا سکوتی حکمفرما شد و حادثه ای اتفاق نیفتاد. آن ها همیشه همین گونه عمل می کنند؛ و این بدترین نوع مجازات است. حس می کردم پوست چهره ام لحظه به لحظه جمع تر می شود. خسته و گرسنه بودم. حالا دیگر واپسین اثر شیرینی ِ غم ساعتی پیش نیز از بین رفته بود، زیرا اکنون دریافته بودم که باز قیافه را باخته ام.

     پس از لحظاتی چند، مردی بلند قامت و رنگ پریده وارد اتاق شد که اونیفورم قهوه ای رنگ بازجوهای مقدماتی را به تن داشت. او بدون این که حرفی بزند سر جایش نشست و به من چشم دوخت.

     « شغل؟ »

     « شهروندی عادی.»

     « تاریخ تولد؟ »

     « اول ژانویه هزار و نهصد و ... یک.»

     « آخرین شغل؟»

     « زندانی.»

     هر دو به هم نگاه کردند.

     « تاریخ آزادی و محل زندان؟»

     دیروز، ساختمان 12، سلول 13.»

     « مجاز برای اقامت در ...؟»

     « پایتخت.»

     « حکم آزادی!»

از جیبم حکم آزادی ام را بیرون آوردم و به او دادم. او ورقه ی مزبور را به کارت سبز رنگی که اظهارات مرا روی آن می نوشت منگنه کرد و ادامه داد:

 

ادامه دارد ...




موضوع مطلب :
شنبه 84 مرداد 1 :: 3:19 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

قسمت چهارم

     معلم با شتاب از آنجا دور شد. اما جز او دیگران خوب می توانستند مسیر خود را از جلو ما تغییر دهند. تنها مورد استثنا زنی بود چاق و موبور و رنگ پریده که پنجره ی روسپی خانه اش را تهویه ی قانونی باز کرده بود. زن مزبور به سرعت با دست بوسه ای برایم فرستاد و من در ازای آن لبخند تشکر آمیزی به او زدم، در حالی که پاسبان می کوشید وانمود کند که متوجه موضوع نشده است. به آقایان دستور داده شده بود که مزاحم آزادی این گونه خانم ها نشوند، آزادی ئی که استفاده ی از آن برای شهروندان دیگر مجازات سنگینی به همراه داشت. با در نظر گرفتن این که بانوان مزبور نقش مهمی در بالا بردن میزان اشتیاق به کار مردان به عهده دارند، بجاست که در مورد آنان قانون دقیقا ً اجرا نشود. و این نکته ای است که فیلسوف جامعه شناس دکتر . دکتر بلای گـُت در مجله ی دولتی فلسفه ( فلسفه ی کشورداری) به اهمیت آن اشاره کرده و از آن به عنوان یکی از نشانه های آزادی ِ در حال رشد یاد نموده است. مقاله ی مذکور را من روز پیش از آن در اثنای سفر به پایتخت در آّریزگاه خانه ی کشاورزی یافته و خوانده بودم. البته چند صفحه ی روزنامه را دانشجوئی – احتمالا ً پسر کشاورز – با حواشی ِ هوشمندانه ی خود تزئین کرده بود.

     خوشبختانه ما اکنون به کلانتری رسیده بودیم. در همین لحظه صدای آژیرها بلند شد و مژده داد که در لحظات بعد هزاران هزار شهروند به خیابان ها خواهند ریخت، هزاران هزار آدم با چهره هائی که در آن ها آثار خوشبختی - البته به صورت خفیف – نمایان خواهد بود. ( دستور داده شده بود که مردم هنگام پایان کار شادی چندانی از خود نشان ندهند، چون این امر ثابت می کند که کار نوعی زحمت است. در ازا می بایست موقع شروع آن، نشاط زیادی حکمفرما باشد، پایکوبی باشد و آواز.) و همه ی این مردم باید به صورت من تف می کردند. اما صدا، صدای آژیرهائی بود که نه پایان کار، بلکه ده دقیقه پیش از آن را اعلام می کردند، چون هر کسی موظف که ده دقیقه ی آخر را وقف ِ شست و شوی دقیق خود کند. این کار طبق شعار رئیس کنونی دولت انجام می گرفت: خوشبختی و صابون.  

     کنار در عظیم و سیمانی کلانتری ِ محل دو مأمور پاس می دادند که البته هنگام ورود من « نوازش های بدنی» لازم را در حقّم معمول داشتند: یعنی با قنداق تفنگشان محکم به گیجگاهم کوبیدند و با لوله های هفت تیرشان ضرباتی به استخوان ترقوه ام وارد آوردند. این کار کار طبق ماده ی 1 قانون مدنی انجام گرفت که می گوید: « هر پلیسی موظف است که هر متخلفی را ( در هر کجا که هست) در حکم توهین به شخص خود تلقی کند. اما اگر مأموری فرد متخلفی را شخصا ً دستگیر کرد، حق استفاده از چنین تعبیری را ندارد، چون در چنین موردی افتخار اجرای تنبیهات بدنی لازم را هنگام بازپرسی خواهد یافت.» خود ِ ماده ی 1 قانون مدنی دارای مضمون زیر است: « هر پلیسی مجاز است هر کسی را که خواست مجازات کند، اما موظف است هر کسی را که جرمی مرتکب شده است، به کیفر اعمالش برساند. برای شهروندان برائت از مجازات وجود ندارد، فقط امکان دچار نشدن به آن هست.»

 

ادامه دارد ...




موضوع مطلب :
جمعه 84 تیر 31 :: 1:4 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام

به این وبلاگ حتما ً سر بزنید.

 

راه نو ایران




موضوع مطلب :
جمعه 84 تیر 31 :: 12:50 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

قسمت سوم

 

     هنگام عبور از خیابان گاه گاه چشمم به اعلان های رسمی ئی می افتاد که روی در  برخی از روسپی خانه ها دیده می شد و به کسانی مربوط بود که موهبت آزمایش های بهداشتی چهارشنبه ها نصیبشان می شد. حتی به نظر می رسید که به پاره ای از می فروش ها اجازه داده شده بود که « نشان باده خواری» را جلو در، در معرض نگاه رهگذران بگذارند. نشان مزبور ظرف آبجو خوری ئی بود از جنس حلبی و با حاشیه های سه رنگ: قهوه ای روشن – قهوه ای تیره- قهوه ای روشت، یعنی رنگ های ملی. مسلما ً آن دسته افرادی که از آنان در لیست رسمی آبجو خورهای روزهای چهارشنبه نام برده شده بود و از موهبت نوشیدن آبجو در روزهای مزبور برخوردار می شدند، از شادی سر از پا نمی شناختند.  

     آثار تحرک در چهر ی همه ی مردمی که ما به آنها برمی خوردیم، به گونه ی فیر قابل انکاری نمایان بود و هاله ای از سختکوشی آنها را فرا گرفته بود. این امر بویژه هنگامی محسوس تر بود که چشم آنان به پاسبان می افتاد. انها در این لحظات، تندتر راه می رفتند و قیافه ای که حاکی از دضایت کامل آنان از انجام وظیفه بود به خود می گرفتند. زن هائی که از فروشگاهها بیرون می آمدند، می کوشیدند به صورت های خود حالتی از شادی بدهند که از آن ها انتظار می رفت. علّت آن دستوری بود که طبق آن باید در چهره ی زن خانه دار به سبب وظیفه ای که انجام می دهد، شادی او منعکش شود – و وظیفه ی زن خانه دار این است که با دستپخت مطبوع خود کارگر دولتی را شبها سر حال نگاه دارد.

     اما تمام این مردم با مهارت راه خود را از کنار ما کج می کردند، به طوری که هیچیک از آنها ناگزیر نمی شد با ما رو به رو شود. آن ها هنوز به ما نرسیده در گوشه ای ناپدید می شدند. هر کسی می کوشید که یا به سرعت وارد فروشگاهی شود و یا سر نبش ها مسیر خود را تغییر دهد. شاید افرادی هم بودند که ورد خانه ای ناشناس می شدند و آنقدر پشت در آن وحشت زده انتظار می کشیدند تا صدای پای ما دور شود.

     تنها یک بار، آن هم هنگامی که ما از چهار راهی عبور می کردیم، با مرد مسنّی مصادف شدیم که من روی سینه اش نشان مخصوص معلّمان مدرسه را دیدم. برای او دیگر ممکن نبود که راهش را کج کند. بناچار، پس از آنکه طبق مقررات به پاسبان ادای احترام نمود ( یعنی به نشانه ی تسلیم محض سه بار با کف دست بر سر خودش کوبید) ، سعی کرد که به وظیفه ی قانونی خود عمل کند؛ وظیفه ای که از او الزاما ً می خواست که سه بار به صورت من تف کند و مرا « خوک خیانت کار» بنامد. او خوب نشانه گرفت. اما هوا گرم بود و گلوی پیرمرد حتما خشک. چون تنها چیزی که به من اصابت کرد مایع خزئی و نسبتا ً رقیقی بود که من آن را – برخلاف مقررات – بی اختیار با آستینم پاک کردم. اما پاسبان در اینجا اردنگی ئی به تهیگایم زد و با مشت به وسط ستون فقراتم کوبید. سپس با لحن آرامی گفت: « مرحله ی 1» که معنی اش ای است: خفیف ترین نوع مجازات توسط پلیس.

 

ادامه دارد…




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 تیر 30 :: 11:6 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

قسمت دوم

     خواستم سر  ِ صحبت را باز کنم. گفتم: « آخر به چه دلیل ...»

     گفت: « دلیلش کافی است: قیافه ی غمگین شما.»

     خنده ام گرفت.

     « نخندید! » خشمش واقعی بود. ابتدا فکر کردم که جون نتوانسته است هیچ روسپی ِ غیر مجاز، هیچ ملوان مست، هیچ دزد و هیچ آدم فراری ئی را توقیف کند، حوصله اش سر آمده است. اما اکنون می دیدم که مسأله خیلی جدّی تر از آن است: او واقعا ً می خواهد مرا توقیف کند.

     « با من بیائید ...»

     با خونسردی پرسیدم: « به چه دلیل؟»

     اما پیش از آن که به خود بجنبم، مچ دست چپم در زنجیر نازکی خفت افتاده بود. در این لخظه دریافتم که بار دیگر قیافه را باخته ام. برای آخرین بار به کاکائی هائی که در آسمان زیبای خاکستری رنگ جولان می دادند، نگاه کردم و کوشیدم که با یک حرکت سریع خودم را به داخل آب پرتاب کنم. برای من غرق شدن در آن مایع کثیف مطبوع تر از آن بود که در محوطه ی دور از چشمی به دست گروهبان ها خفه و یا دوباره زندانی شوم. اما پاسبان با یک حرکت ِ تند چنان مرا به سوی خود کشید که دیگر راه گریزی نماند.

     بار دیگر پرسیدم: « آخر به چه دلیل؟»

     « طبق قانون، شما مجبورید که احساس خوشبختی کنید.»

     صدایم را بلند کردم: « اما من که احساس خوشبختی می کنم.»

     سرش را تکان داد: « پس آن قیافه ی غمگین چه ...؟»

     گفتم: « اما این قانون خیلی جدید است.»

     « ولی سی و شش ساعت از تصویبش می گذرد؛ و شما می دانید که هر قانونی بیست و چهار ساعت پس از اعلام قابل اجراست.»

     « اما من که این قانون را نمی شناسم.»

     « این دلیلی برای فرار از مجازات نیست. پریروز آن را اعلام کرده اند، آن هم از همه ی بلند گوها، در تمام روزنامه ها، و به همه ی آنهائی که ...» در اینجا نگاهی تحقیر آمیر به من کرد و ادامه داد: « و به همه ی آنهائی که از فیض ِ داشتن روزنامه و رادیو بی بهره اند، به وسیله ی اعلامیه هائی که هواپیماها روی خیابان های ممکلت ریخته اند، اطلاع داده شده است. بالاخره بزودی معلوم می شود که شما سی ساعت آخر را کجا گذرانیده اید، رفیق.» 

     بعد مرا به دنبال خودش کشید. حالا تازه حس می کردم که هوا سرد است و من پالتوئی ندارم. حالا تازه به درستی متوجه گرسنگی ام شده بودم و معده ام شروع کرده بود بر سر و صدا کردن. حالا تازه به یاد آورده بودم که کثیف و اصلاح نکرده و ژولیده ام و قوانینی هست که طبق آن هر شهروندی ناگزیر است که تمیز، اصلاح کرده، خوشبخت و سیر باشد. پاسبام مرا مانند مترسکی که او را بجای دزد گرفته اند و باید سرزمین رؤیاهایش را در کنار مزرعه ترک گوید، به جلو انداخت.

     خیابان ها، خلوت بود و راه کلانتری نزدیک؛ ولی با وجود این که می دانستم که آن ها خیلی زود دوباره دلیلی برای توفیقم پیدا خواهند کرد، باز دلم سخت گرفته بود. ناراحتی ام بیشتر از آن جهت بود که پاسبان مرا از محل هائی می برد که به جوانی من تعلق داشت و من در صدد بودم که پس از تماشای بندر به دیدنشان بروم: باغچه های پر از بوته ای که در عین بی نظمی، زیبا، و راههائی که پر از علف های خودرو بودند. اما حالا همه ی این ها طبق نقشه، تمیز شده و به شکل های چهارگوش درآمده و برای واحد های نظامی مرتب شده بود، که وظیفه داشتند روزهای دوشنبه، چهارشنبه، و شنبه در آنجا رژه بروند. تنها آسمان مانند گذشته بود و هوا مثل آن روزهائی که خاطر من سرشار از رؤیا بود.

 

ادامه دارد ...

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 84 تیر 29 :: 12:41 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چهره ی غمگین من

 

 

هنگامی که در بندر ایستاده و سرگرم تماشای کاکائی ها بودم، چهذه ی غمگین من نظر پاسبانی را که در آن حوالی گشت می زد، جلب کرد. من در آنجا محو پرواز پرندگانی بودم که برای سافتن طعمه، بیهوده با شتاب تمام به سوی آسمان اوج می گرفتند و سپس با همان سرعت فرود می آمدند. بندر به صورتی مخروبه در آمده بود، رنگ آب به سبزی می زد و سطح آن را لایه ای از روغن کثیف پوشانده بود که در آن هر گونه آشغالی شناور بود. در بندر کشتی ئی دیده نمی شد، بالابــَـر ها زنگ زده و انبارهای کالا از بین رفته بودند. به نظر می رسید که حتی موش های صحرائی هم بناهای دودزده ی اسکله را ترک گفته اند. همه جا ساکت بود. سال ها بود که ارتباط با خارج قطع شده بود.

     من کاکائی ِ خاصی را در نظر گرفته بودم و به پرواز او دقت می کردم. او مانند پرستوی وحشت زده ای که توفان را پیش بینی می کند، بیشتر نزدیک سطح آب پرواز می کرد. تنها گاهی به خود جرأت می داد که هیاهوکنان به سوی آسمان اوج گیرد تا به کاکائی های دیگر بپیوندد و با آنان همراه شود. در این حال تنها آرزویم این بود که تکه ی نانی می داشتم، آن را خـُـــرد می کردم و پیش آنها می ریختم. دلم می خواست در مسیر پروازهای ناهمگون کاکائی ها نقطه ی سفیدی را به عنوان مقصد تعیین می کردم که به سوی آن پرواز کنند. مایل بودم که با ریختن تکه نانی پیش این پرندگان غوغاگر در پرواز ناهماهنگ آنان نظمی به وجود آورم. می خواستم آنها را مانند طناب هائی که آدم با دست می کشد و شکل می بخشد، در نقطه ای گرد هم بیاورم. اما من هم مانند آن ها گرسنه بودم، من هم خسته بودم. با وجود این و با وجود غمی که در دل داشتم، باز احساس خوشبختی می کردم. ایستادن در بندر، دست کردن در جیب ها، تماشای کاکائی ها و سرشار شدن از اندوه – این ها همه دلپذیر بود.

     اما ناگهان دستی آمرانه روی شانه ام قرار گرفت و صدائی گفت: « با من بیائید! » ضمناً صاحب دست کوشید که شانه ام را رها نکند و مرا با زور به سوی خود بچرخاند. مقاومت کردم، دست را از روی شانه ام کنار زدم و به آرامی گفتم: « شما دیوانه اید.»

     شخصی که هنوز پشت سرم ایستاده بود، گفت:« رفیق، بهتان هشدار می دهم.»

در جواب گفتم:« چه فرمایشی می کنید، آقا.»

با خشم و با صدای بلند گفت: « آقائی وجود ندارد، ما همه رفیق هستیم.»

     بعد به من نزدیک شد، مرا از پهلو نگاه کرد و من ناگزیر شدم که نگاه جولان دِه خوشبختم را از دوردست فرابخوانم و در چشم های بی روح او فرود بیاورم. پاسبان قیافه ای جدّی داشت و به گاو وحشی ئی می ماند که سال هاست چیزی جز قانون نشخوار نکرده است.

                                                                                       ادامه دارد ...




موضوع مطلب :
سه شنبه 84 تیر 28 :: 4:57 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام.

امیدوارم همگی خوب باشید.

من تصمیم گرفتم یکی از داستانهای زیبای هاینریش بـُل ( Heinrich Boll ) به نام چهره ی غمگین من اینجا براتون بذارم. امیدوارم که این داستان رو بخونید و ازش لذت ببرید.

از چند روز دیگه منتظر باشید.

به امید موفقیت همه ی شما.

مهسا

 

   




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 تیر 23 :: 11:33 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مقابله با مزاحمتهای صفحات اینترنتی که خود به خود باز می شوند

 

 

برای  اینکار مراحل زی طی شود :

Internet Explorer -> Tools -> Internet Option ->Security ->Restricted Sites -> Sites

 و آدرس سایت مزاحم را به لیست اضافه کنید .




موضوع مطلب :
جمعه 84 تیر 17 :: 3:43 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بعد از مرگم

 

قــــــــــــــبر مــــــــــــــن

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا
نزدیکتر باشم 

 


بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار
دهید


به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا
ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش
بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید.

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای
جسدم باشد.

 

از وبلاگ حداد لطفی نژاد




موضوع مطلب :
پنج شنبه 84 تیر 16 :: 1:25 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام به آقای شاهین

من میخوام به شما لینک بدم ولی پارسی بلاگ باز مشکل پیدا کرده متاسفانه.

آقا شاهین




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >