سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 113
بازدید دیروز: 107
کل بازدیدها: 884922






 
یکشنبه 89 مرداد 31 :: 1:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!




موضوع مطلب : داستان
جمعه 89 مرداد 22 :: 1:48 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید

می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.




موضوع مطلب : جملات زیبا
شنبه 89 مرداد 16 :: 2:19 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

متن آهنگ :

 دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی

دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم

غصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه

جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلب در به در

دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین

دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما

گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود

چشم پر حسادته زمونه بود

 




موضوع مطلب : شعر, سیاوش قمیشی
جمعه 89 مرداد 15 :: 2:48 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
زمانی که تسلیم باشی؛ تمام هستی از تو حمایت می‌کند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود، زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی.

 

خودت را بپذیر؛ هر چه که هستی حتی اگر نقصی هم داری آن را بپذیر؛ تنها آن هنگام قادری دست از جنگ با خودت برداری و آسوده باشی.

زندگی یعنی آموختن صلح. صلح با دیگران نه، با خودت.

عشق یک تجربه هست، ولی زبان بسیار مکار است. پس مراقب زبانت باش.

سکوت را بر خودت تحمیل نکن. هیچ چیز را بر خودت تحمیل نکن. شادی کن؛ آواز بخوان، بگذار ذهنت خسته شود. آنگاه رفته رفته لحظات کوچکی از سکوت و آرامش واردت می‌شود.

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.

اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست؛ بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.

وقتی با عشق به دیگری بنگری؛ او والا می‌گردد و منحصر به فرد.

هرگاه عاشق باشی، احساس عجز کامل می‌کنی. درد عشق هم همین است. زیرا تو می‌خواهی هر کاری را برای معشوقت انجام دهی، اما می‌فهمی که کاری از دستت بر نمی‌آید. اما عشق یعنی همین که تمام فکرت؛ خدمت به دیگری باشد حتی اگر از عهده‌ات بر نیاید.

تو نمی‌توانی انسانی را تصاحب کنی، زیرا او یک شخص است. تصاحب فقط با اشیاء ممکن است. اگر هنوز به دنبال تصاحبی؛ عشق تو شهوت است.

اگر نتوانی با معشوقت ساکت بمانی؛ بدان که هنوز عاشق نشده‌ای.

تنها راه کسب عشق؛ از طریق همین عشق میسر می‌شود. هر چه بیشتر ایثار کنی؛ بیشتر می‌گیری.

والاترین انسان کسی هست که با عزمی شکست ناپذیر؛ انتخاب کند.

هر موجودی؛ یک سرود الهی است بی همتا؛ منحصر به فرد؛ تکرار نشدنی و غیر قابل مقایسه.

اگر بتوانی تماماً و یک دل عشق بورزی؛ از عمق دلت؛ زندگی تو سرشار از شادی و احساس می‌شود نه تنها برای خودت بلکه برای دیگران هم اصلاً تو برای دنیا برکت و نشاط خواهی شد.

اگر عشقی احساس نمی‌کنی؛ تظاهر نکن، سعی نکن نمایش بدهی که عاشقی حتی اگر خشمگینی بگو که خشمگین هستی و باش ولی حقیقی باش.

زندگی یک مسابقه و رقابت نیست پس دلیلی هم برای مقایسه خودت با دیگران وجود ندارد.

هیچکس نمی‌تواند تو را تغییر دهد. تنها خودت قادر به تغییر خودت هستی.

اصیل بودن و واقعی بودن نهایت زیبایی است.

اصیل بودن یعنی واقعی بودن خنده‌هایت، گریه‌هایت، نفرتت و عشقت و همه زندگیت باید واقعی باشد تا اصیل باشی.

آنان که طمع کارند؛ برای پر کردن احساس تهی بودنشان بارها و وزنه‌ها را با خود حمل می‌کنند.

 

 

 

 تحمل و بردباری بالاترین جرات و جسارت است .پاستور 

 

 

مارشال

 




موضوع مطلب : جملات زیبا
جمعه 89 مرداد 15 :: 1:54 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

زندانبان

ساعت چند است ؟

روز است یا شب

راستی

سهم من از آزادی

بشقاب نوری از

           دریچه تقسیم غذا

و سهم تو از محبت

          لمس تپش انگشتان من

 

http://cheraghikhamoosh.blogfa.com

 




موضوع مطلب : شعر
پنج شنبه 89 مرداد 14 :: 1:24 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

 نه ...

من زیادی انتظار دارم...

 

خدایا ...

کمکم کن . کمکم کن که کم کم دارم نا امید میشم

 

دیگه کم آوردم. 

 

من باختم.  به طرز وحشتناکی باختم. 

خدایا..

کمکم کن ...




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 مرداد 14 :: 12:41 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام.

خوبین؟ ؟؟؟؟

در جواب پست قبلیم ( من کیستم؟؟ )   یه نظری واسم اومد که خیلی خوشم اومد. 

 واقعا یه چیزی بود که دوست داشتم بشنوم.

و دقیقا جواب و نظری بود که خودمم به این قضیه داشتم.

جوابشون این بود: 

 

شرف آفرینش

کسی که قرنهاست روحش اسیر حماقت و جمسش اسیر رذالت شده. کسی که شخصیتش نباید لگدمال ظرافتش بشه. انسان. انسانی محترم تر از جنس دیگرش. روحی مستقل و آزاد که خود بهتر می داند شرف و آبروی خود را مصون بدارد

 

یه کم به این موضوع عمیق تر نگاه کنیم  بد نیست ... 

خوش باشید.  بای ی ی ی




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 مرداد 11 :: 2:47 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

کاش می فهمیدی ...




موضوع مطلب :
دوشنبه 89 مرداد 11 :: 2:30 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 من کی هستم؟!


من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.

 

من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم

 

من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند

 

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول

پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند

من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر

 شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد

 من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه

 در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
 
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.

من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.

من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.

من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.

من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.

من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم
.

من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.

من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.

من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند
.

من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.

من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.

من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستمدامادم به من «وروره جادو» می گوید.

حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.

من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم
.

 
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند..

من کیستم؟




موضوع مطلب :
جمعه 89 مرداد 8 :: 2:1 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا
دوست داشتن

می گذارم. 
 
خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح میخواند
و دلم از آن میترسد

و عقلم به آن شک دارد،در آتش بی مهری ات بسوزم. 
 
خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا
فراموش نمی کنی.

می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد.

می دانم؛ همه اینها را می دانم،ولی نمیدانم چه کنم؛نفسم مرا به سویی می کشد

و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده. 


خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. 

خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی،ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد
بگویم:

نگذار تنهایت بگذارم.  

خداوندا.. 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، من از تنهایی و دنیای

بی تو می ترسم. 

خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار،من از همرهان بی احساس،من از نارفیقی های این دنیا میترسم.


خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، من از ماندن چون مرداب می ترسم. 

خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور
یا نزدیک می ترسم. 

خداوندا... 
. من از ماندن می ترسم 

خداوندا... 
من از رفتن می ترسم  

خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 

خداوندا... 
پناهم ده 

خداوندا ! 
 
مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم 
 
 پس مرا دریاب  
 
و به سوی خویش بازگردان ، 
 
دستان مهربانت را بگشا  
 
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم...

 

jesusjesusjesus.church25@gmail.com




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >