سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 248
کل بازدیدها: 882190






 
یکشنبه 96 آبان 28 :: 1:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

با خودم عهد کرده بودم که وقتی برگشت

که وقتی ناامید و سرخورده از همه جا اومد و گقت اشتباه کردم و حالم خرابه


 عهد کرده بودم که واستم و بگم

من درکت میکنم

من میفهمم چه حالی داری

من قبولت دارم!!

 

من میدونم اشتباه کردی

اشتباه!

اشتباهی که بیشترین تاوانش

عمر هدر رفته ی خودت بود!


میدونم قصدت این نبود

من میدونم که فریب خوردی و سر از ناکجاآباد دراوردی

من روزای آخر بودم

من داشتم میدیدم که بخاطر یه رویای قشنگ رفتی

ولی همه ش یه سراب بود!


عهد کرده بودم که بگم

من بهت ایمان دارم

بیا هر چی و از دست دادی جبران کن

همه یه جاهایی تو زندگی اشنباه انتخاب میکنن

توام اشتباه کردی

شاید آدمای امثال من همیشه انقدر خوشبخت بودن و شانس اینو داشتن که پای اشتباهاتشون

خونواده ی خوبی بوده و دستشونو گرفته

ولی شاید برای تو

خواستن ولی نتونستن کاری بکنن

شاید سعیشونو کردن و پیدات نکردن

.

.

.

حالا چی به روزم اومده؟؟

هر چقدر که پای برگردوندنت واستاده بودم

حالا حس صحبتای قشنگ رو ندارم


زبونم نمیچرخه که بگم: درکت میکنم

بگم: اشتباه کردی، بیا و دوباره شروع کن


تمام حرفهای خوبی که میتونم بزنم

وقتی که صحبت میکنی

تبدیل میشن به تشر و سرزنش


غیر این نمیتونم بگم

تا میام درک کنم

صدام شروع میکنه به لرزیدن و مدام گلایه میکنم

و سکوت میشنوم!


خودم خسته م از این گلایه هام

تمام خاطرات قشنگ داره جاشو میده به صحبتای بی حال و حوصله ی منو و غرغر کردنام

میبینی چی داره میشه ؟

تمام قشنگی ها داره یادم میره

شاید خیلی وقته که یادم رفته

سعی نمیکردم هیچوقت خاطرات خوب رو مرور کنم

تمام انرژیم و گذاشته بودم پای جبران

پای برگردوندنت!

نه مرور روزای قبل!


مدام یاد روزایی میفتم که از بقیه میشنیدم که اصن به تو چه

تو چرا ناراحتی

تو چرا عذاب وجدان داری

خودش انتخاب کرد !!!!


به قول بابام :  خود کرده را تدبیر نیست!!

اه چقدر سخت بود مقاومت و ادامه دادن با همه ی این حرفها


با همه ی این حرفا

و با همه ی نگاه های عاقل اندر سفیه بقیه

همه چیز باز سر جاش بود

میدونی همه چی از کی خراب شد؟

از روزی که اون آدم احمق زنگ زد

و شماره یکی دیگه رو خواست!


از اون روز

خیلی چیزا خراب شد

همه خاطرات خوب خراب شد

همه روزای خوب خراب شد

همه چی ... همه چی خراب شد


بخدا اصلا درست نمیشه

اصلا فراموش نمیشه

حالا تو زار هم بزنی بگی شرایط فرق داشته

دیگه نمیشه

دیگه هیچی درست نمیشه


به فکر هر چی که الان هستی

به فکر جبران این قضیه نباش

به فکر این باش که چطوری جمع کنی زندگیتو

و چجوری همه پل هایی که پشت سرت خراب کردی و درست کنی


این قصه، این طرف

پایان خوبی نداشت


دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

 

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

 

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

 

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
                                                                              
قیصر امین‌پور




موضوع مطلب :
دوشنبه 96 آبان 22 :: 8:47 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

 

 

شاید مدتها بود به این حالت نرسیده بودم

اینکه چطور یه چیز به ظاهر کوچیک میتونه کلا بهمم بریزه و روند عادی زندگیمو مختل کنه، کم کم داره مشکل ساز میشه برام


مدتها بود اینطور بی هدف از خونه نزده بودم بیرون

مدتها بود پیش نیومده بود که قصد رفتن داشته باشم ولی ندونم کجا!!!

و انقدر گرفته بودم که مامان با اینکه میدونست جایی ندارم برم، گفت میخوای تنها باشی؟ خب برو یکم دور بزن بیا

برو خونه فلانی...

برو دانشگاه ...

بیا اینم پول برای ناهارت ...

میدونست خونه باشم حالم بدتر میشه

ولی نه اون، نه خودم، نمیدونیم چرا !

 میدونم چم شده بودا ... ولی انقد ناراحتی نداشت واقعا


از خونه اومدم بیرون و بعد کلی راه رفتن های از این جهت به اون جهت،

رفتم یه جای دنج که خلوتش حالم و بهتر کنه


رفتم اونجایی که تولد یکی از بچه ها رفتیم برای سوپرایز

و گارسون رستوران سوپرایزمون رو خراب کرد

و وقتی دوستمون رسید

گفت برو بالا چهار نفر اومدن میخوان برات تولد بگیرن خیلی خنده‌دار

الان میخندما!

اون روز اشک گارسون رو درآوردم


تو اوج دپرسیم، صحنه خوب امروز اونجاییش بود که وقتی امروز منو دید

باز اومد ازم عذرخواهی کرد خیلی خنده‌دار

گفتم بابا بیخیال ... بخشیدم مؤدبتبسم


اولین و اخرین باری که اینطور بی هدف از خونه زدم بیرون رو خوب یادمه!

اون روز یه کار وحشتناک کردم..!

10 سال پیش بود.

امروز انگار

بزرگتر شدم

تو چنین شرایطی میتونم خودمو جمع کنم و ظاهر عادیمو حفظ کنم

و کارامم انجام بدم

و درسامم بخونم


فکر نمیکردم انقدر یه چیزی ناراحتم کنه که امروز حاضر شم از ..... بگذرم !

نرفتم!

عذاب وجدان گرفتم که نرفتم

و مطمینم چیز مهمی و با نرفتنم از دست دادم!

ولی واقعا حال خوشی نداشتم


فقط دو تا جا بود که فکر میکردم اگه برم شاید کمی آروم شم

اولیش این بود که برم دریا ...

تنها

از تابستون تا حالا میخوام برم نمیشه

همش زندگی دست و پامو میگیره

اه

دومیشم

دانشگاهم بود

لاهیجان

شاید بودن تو اون محیط و مرور خاطره ی روزهای خوب و پر از انگیزه ی اوایل جوونی

حالمو بهتر میکرد

ولی بی ماشینی اینجور موقع ها یقه آدمو میگیره

باید از اینکه دلت یهو هوای یه جای دور و کنه بگذری ...!


الان بهترم کمی

واقعا گاهی چقدر یه خلوت تاثیر خوبی میزاره رو آدم

زیاد شلوغ نکنیم دور همو

خرابش میکنیم همه چیز و ...


حالا نیاین بپرسین اون لحظه زنگ زده بودم دقیقا کجا بودی؟؟؟؟

اون ساعت؟؟؟

دقیقا داشتی میرفتی؟؟؟

یا دقیقا داشتی میومدی؟؟؟؟

یا چرا نگفتی؟؟؟؟؟ یا یه چیز دیگه گفتی؟؟؟


واقعا هر کی بپرسه خونش پای خودش

کلا اعصاب در کار نیست




موضوع مطلب :
سه شنبه 96 آبان 9 :: 2:14 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

شاید غیرواقعی به نظر بیاد

ولی نتیجه همه تلاشم و دیدم!

شاید هیچ موقعی توی زندگیم اینطوری یه چیز نشدنی که انقدر تنهایی پاش واستاده بودم، شدنی نشده بود!

 

غریب به نظر میاد

ولی برگشت...!

بعد از ؟ سال !!!

 

خبرهای برگشتن همه واقعی بود

خبرهای به سرانجام رسیدن تلاشها همه واقعی بود

بر خلاف همه ی حرفهای غیرواقعی این مدت

برگشتن! واقعی بود!!!

 

دیدنش بعد این مدت راحت نبود

پای رفتن و دیدن نداشتم!

کنار ماشین یه لحظه مکث کردم...

میخواستم برگردم

 

میخواستم همونجا، جا بزنم و بگم تا همینجاشم خیلی اومدم!

میخواستم آخرین تصویر تو ذهنم

تصویر روزهای خوب باشه

روزهای امتحان

روزهایی که انقدر درگیر و مشغول بودم که دلم شور کس دیگه ای رو نمیزد!

 

ولی رفتم...

گفتم تا اینجاش اومدم 2 ساعت دیگه م روش!

1.5 ساعت چرت شنیدم!

بعدش خراب شدیم سرش

از نصیحت گرفته تا نشون دادن فیلمها و مسخره کردن و ترسوندن و اینا گرفته تا داد و فحش و ...

 

آخرش گفت

تصمیمو گرفتم

میخوام بمونم!

 

حالا مونده

برگشته!!!

از یه دنیای توهمی و تخیلی برگشته به زندگی واقعی

مثل یه آدمی که چند سال تو کما بوده و تازه به هوش اومده

حالا برگشته... به نقطه صفر!

و تمام اعتمادها رو از دست داده

و تمام خوبی ها و خوشی ها رو از دست داده 

و یه عمر ؟ ساله رو از دست داده!

 

و هاج و واج حالا مونده که چطور همه چیز و جبران کنه!

یادش رفته که این مدت اصلا به فکر جبران نبوده

یادش رفته که روز به روز فاصله ش بیشتر میشد با همه و بااااز ادامه میداد!

حالا میخواد جبران کنه

و توقع داره درک شه!

و فرصت میخواد!

 

افسوس که اعتماد دوباره خیلی مشکله

و مرور خاطره ی بهترین روزها هم هیچ چیز و درست نمیکنه 

خاطرات قشنگ خیلی وقته که کم رنگ شدن

نبود تا ببینه بعد این همه مدت چی به سرشون اومد!

دیگه یادم رفته که یه زمانی چطور میتونستم در مقابل حرفهاش مهربون باشم

و با صدای ملایم حرف بزنم

خیلی چیزا دیگه یادم نمیاد...!!!

 


شراب نور کجاست

که این من نومید

            چنین می اندیشم

                  که جلوه های سحر را به خواب خواهم دید

و آرزوی صفا را به خاک خواهم برد

 

همیشه پشت حصار سکوت

                              می ترسم

 

تو ای گریخته از من!

حصار خلوت تنهایی مرا بشکن

چگونه ابر کدورت مرا فرو پوشاند

چگونه باور من

              در فضا معلق ماند

 

چگونه باز به ماتم نشست خانه ی ما

هزار نفرین باد

به دست های پلیدی

که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما

 

دوباره با تو نشستن؟؟؟




موضوع مطلب :
شنبه 96 مهر 29 :: 2:0 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

دیروز بعدظهر خوبی داشت 

شفاف سازی کردیم     

خلاص شدم  از همه فکرای مزخرف

بدبینی من وقتی بخواد اوج بگیره خیلی جاهای بدی میره خسته کننده
خوب شد که ادامه پیدا نکرد.

 

لاهیجان رفتیم تو یه هوای عالی

با اکرم

تا اونجاییش که دو نفره بود خوب بود

 

وقتی جدا شدیم

یه خبری رسید

 

خبر زنده بودنش!

خبر ادامه دادنش!

 

باید خوشحال میشدم، ولی فقط بهمم ریخت

گفتم مگه میشه برگشته باشه ؟

عمرا!

 

تا که امروز دوباره خبر رسید

گفتن واقعا برگشته!

برگشته که دوباره بره!

نه، واقعا برگشته !!!!

بعد از ؟ سال!

 

شدم این وسط لینک بین بقیه!

خبرا رو از اینور به اونور برسونم

بعد شنیده هایی که معلوم نیست کدومش راسته کدومش دروغ رو بچینم کنار هم

و نتیجه گیری کنم!

 

امروز

به ......ش رسیدیم

گفت که آب از سرش گذشته

گفت بیخیال همه ی دلبستگی ها و وابستگی ها

تلویحاً گفته خط هیچکس رو نمیخونه

و گوشش به هیچ نصیحتی بدهکار نیست!

میخواد بره تا تهش!

 

تا ته چی اصن؟

تا ته بدبختی ؟

کم نبود این مدت ؟

 

اخه خدا 

کجا نشستی تو؟ 

چطوری دلت میاد این وضع ادامه پیدا کنه ما هم هیچ کاری نتونیم بکنیم ؟  

خسته شدم از عذاب وجدان

خسته شدم از بس که تو فکرم نقشه های جورواجور واسش کشیدم و آخرشم هیچکدوم و عملی نکردم

خسته شدم از بی چاره گی!

 

خسته شدم از بس خودمو مقصر رفتنش دونستم

 

امروز یکی از نوشته های سه سال پیشمو پیدا کردم

اون موقع که تازه واسه یه دوره از زندگیش رفته بود یه جای دور!


 

http://sarasaiee.parsiblog.com/Files/ed455aa811bb01d2999f6367ffcfcf29.jpg


  

چند سال گذشته از اون موقع  

نتیجه همه ی اون پاکی و سادگی شد حماقت!


 کاری نمیتونم بکنم

تنها کاری که میکنم

یه عاااالم پیاده میرم هر روز و

یه عاااالم اهنگای رفتن رو مرور میکنم!

یه عاااالم به سفرهای نفرین شده فحش میدم و

هر روز با خودم مرور میکنم:

 

نفرین به سفر که هر چه کرد، اون کرد!

 

خسته شدم از بس این آهنگا رو گوش دادم و از ته دل باهاش خوندم 

 

«کی با یه جمله مثل من

میتونه آرومت کنه

اون لحظه های آخر از

رفتن پشیمونت کنه....»

 

لحظه های آخر

من کار داشتم

درس داشتم

درگیر بودم

 

لحظه های آخر  

نفهمیدم که بالاخره بیخیالیام داره کار دستم میده  

فقط یه احمق کافی بود تو اوج اون حواس پرتی ها و درگیری های من 

بره خودشو گم و گور کنه

 

به اندازه تمام مدتی که غیبت زد

امشب سخت گذشت..

امشب خسته شدم از این همه ناراحتی کردن

 

میدونم

برگشتن، روی برگشت میخواد!

که تو دیگه نداری

فقط هی الکی به این و اون زنگ بزن

و تظاهر کن که اوضاع خیلیییی خوبه

ما که میدونیم

اوضاع اونجا خیلییی ناجوره

و تو هم وقتی دوباره بری

باز مثل سابق ناپدید میشی

 

من که میدونم  

مردش نیستی بیای و بگی غلط کردم 

مردش نیستی بیای و بگی همه چی دود شد رفت هوا!

و همه ش از اول یه دروغ قشنگ بود

 

تلاش‌های این روزامون واسه برگشتنت 

دیگه آخرین تلاش‌هاست 

دیگه همه خسته شدیم ... 

این روزا هم اگه بگی نه،

دیگه کسی نمیمونه که برگشتنت براش مهم باشه

 

فردا بهترین دوستت میاد سراغت 

تو رو جون هر کی دوست داری 

یادت بیاد که اون بهترین دوستته  

یادت بیاد چه روزایی باهاش داشتی  

یادت بیاد بخاطرش از چه چیزایی میگذشتی 


چجوری باورمون شه همون آدمی ؟  

نه  ، تو دیگه اون آدم نیستی  

ولی میتونی بشی مثل سابق 

 

باید بتونی!!

بایدد...

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 96 مهر 23 :: 10:18 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

کلا یه عقیده ای دارم و اونم اینه که هیچوقت سعی نکن یه چیزی رو زیاد از حد انجام بدی

یا زیادتر از حد معمول بدونی!

حتی زیادتر از معمول محبت نکن!

تجربه نشون داده

هیچوقت پیش نمیاد که لطف های زیادتر از زیادی

نتیجه خوبی داشته باشن

وقتی زیاد خوبی کنی

توقع بیجا بوجود میاری

 

و وقتی زیادی میدونی

ممکنه چیزایی بدونی که دونستنش ناراحت کننده باشه

پس هی سعی نکن به زور حدس بزنی

----------------------------------------------------------------------------------------

امروز دوباره یکی زنگ زد 

آمار داد!

گفت فلانی و میشناسی؟

گفتم اره

همونه که اون بردتش

گفت گفتن فلان شهر

فلان کارخونه

فلان اداره

گفت................................

گفتم ول کن

همه اینا رو میدونم خودم

همش اراجیفه بافتن به هم 

 

این رشته سر دراز دارد

تموم نمیشه لامصب

اعصابم بهم ریخت اصن

 

حال خوبی داشتم امروز

گند زده شد بهش!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------

میخوام استارت یه دوره جدید رو بزنم

اصن یه دندگی که من در گوش کردن به حرف دلم دارم رو والا هیچکی ندار ه

 

امروز روز جهانی رئیس بود




موضوع مطلب :
شنبه 96 مهر 1 :: 3:28 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

دقیقا میدونم مشکل از کجاستا

چند وقت پیش بعد مدتها که فکر کردم بهش رسیدم و مشکل و پیدا کردم


مشکل از وقتی شروع شد که پست«دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت» رو گذاشتم.

چون واقعا همیشه یه جای کار هست که خیلیییی ناجور میلنگه!

http://sarasaiee.parsiblog.com/Posts/686/


از ادامه اون قضیه بود که من روز به روز حالم بدتر شد

و چه دلیل خنده داری !!!

خنده دارم نیستا

اصلش بسیار غم انگیزه ولی وقتی به یکی میگی دلیلش اینه میخنده

حق هم داره

یه بار دلیلش رو به مرجان و فروغ گقتم

یادمه که فروغ خندید

خودمم به حرفم خندیدم

ولی خب دلیلش انگار همینه


بابا حالم بده ه ه ه  ه ه ه ه بدددددددددددددددددددددد

هی الکی امیدواری ندین


اه امروز داشتم جریان دوشنبه رو واسه مهشید تعریف میکردم

مهشید گفت از پارسال که فیلم تولد رو نشونم دادی میخواستم بهت بگم حواستو جمع کن...

محمدرضا گفت مردم بخاطر ....... خودشونو به کشتن میدن . کجای کاری؟؟

مامان گفت اصلنم عجیب نیست .. خیلیا این کارو میکنن

بابا هم که کلا مخالفه قضیه س . سکوت کرد و احتمالا تو دلش گفت: اصلا بهتر!!!!

گفتم من فکرشو نمیکردم

من ساده برخورد کردم

فکر کردم خیلی ساده س

گفتم بهم گفتن سوتفاهم شده

گفتم بهم گفتن بی منظور بوده

لبخند تحویلم دادن

کلا یادمه مامان همیشه میگفت تو خیلی ساده ای

یادمه یه بار به یکی فکر کنم به بیتا گفت این دختره خیلی ساده س . همه چیو میگه. من نگرانشم!!!!

جالبه که من تغییر هم نمیکنم

هنوز هم همه چی رو میگم .به خیلیا!!!

هنوز هم مثل قبل، دو روز اول ناراحت میشم بعدش میگم نه بابا شاید اشتباه شد

شاید اشتباه کردم

بعد به خودم میگم خیلی بدبینیا

بی منظور بود ... بی منظور!


اه به درک

4 روزه رو اعصابمه

چه خوب بود ولی آخر اون روز

چه خوب بود که دوستم حال خرابم و دید و یهو بردتم تو کتابفروشی و برام کتاب خرید!

تسلی بخشی های فلسفه- آلن دوباتن

209g_q.jpg


چه خوب بود اون لحظه ای که کتابو داد دستمو گفت واست خریدم

اعصابت خورده بهتر شی!

چه خوب بود که الانم دارم ازش مینویسم لبخند اومد رو لبم

چقدر بعضیا یه جور دیگه خوبن

یه جوری که تمام اعصاب خوردی هات و با یه حرکت ساده و قشنگشون از بین میبرن

مطمئنم اگه اون روز آخرش اینطوری تموم نمیشد، میومدم خونه و 2 ساعت گریه میکردم

ولی اومدم و آهنگ شاد گوش دادم و کتاب خوندم

و فرداش و روزهای بعدش هم با تظاهر به اینکه هیچی نشده و بابا سوتفاهم بود گذروندم

آره

سوتفاهم بود

سوتفاهمی که با شیطنت قاطی بود

و من فرق این دو تا رو خوب میفهمم!!!


مشکل فقط اینجاس که سوتفاهم های این مدلی که پیش میاد برمیگردی به قبل

و میگردی دنبال نمونه های مشابه!

و واااااای از اون روزی که تو این جستجوهای قبلی چند تا نمونه مشابه پیدا کنی

واااااای اگه پیدا بشه

و وااااااای به فحش هایی که اون لحظه به خودت میدی!!!!

به درک اصن

اون قضیه که تموم شد و منم که متخصص تو این زمینه های به رو نیاوردن و انگار چیزی ام نشده!


ولی

کلا

دور گردون همش با ما افتاده سر جنگ

و هر چی من سعی میکنم زندگی سرخوشانه م رو ادامه بدم

هی میاد گند میزنه بهش

دور گردون نامرد 

سفر لازمم جالب بودخیلی خنده‌دار (الان چهار نفر میان کامنت میزارن فحش میدن) (بی شک) خیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دارخیلی خنده‌دار





موضوع مطلب :
پنج شنبه 96 شهریور 2 :: 1:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه ساعته موندم صدای این فیلم مسخره تموم شه تا بتونم یکم تمرکز کنم و بنویسم

آدم وقتی نمی نویسه، گفتنیا یه جور ناجور انبار میشه رو دل و نتیجه ش

اینه که با کوچکترین تلنگری میزنی زیر گریه و حالا گریه نکن کی بکن

یه آهنگ غمگین داریوش و ابی هم که بزنی تنگش دیگه انگار چیزی جز مصیبت نداری تو زندگیت

 

در اینکه دلم تنگ شده هیچ شکی نیست

در اینکه فهمیدم چه عجولانه و بی رحم تصمیم گرفتمم هیچ شکی نیست

ولی آیا چاره ی دیگه ای هم بود؟

خودمو قاطی بدبختی یکی دیگه نکردم و گذاشتم راحت غرق شه و دیگه دست و پامو نگیره

خودمو کشیدم بیرون تا شک و تردیدم به یه شکل خیلی شیک حل شه و گفتم دیدین؟ تقصیر من که نبود

میخواست حماقت نکنه

بره حالا جور گندی که زده رو بکشه تا جونش بالا بیاد

 

نگفتم با خودم

آدمی که اون طوری بود.... چی شد که به اون روز افتاد؟

چی شد که دروغای شاخدار گفت؟ مگه قبلا دروغ شنیده بودی ازش؟

مگه بی اخلاقی دیده بودی؟ چی شد که راهش اینطوری کج شد

حالا تنها کجاست با بدبختیش؟

 

وافعا خدایا کجاست؟؟

 

مگه میشه یه آدم اینطور ناپدید شه ؟

حالا که همه بیخیالش شدنو انگار نه انگار که همچین آدمی ام وجود داشته الان داره چیکار میکنه؟

 

نمیدونم بگم از دلتنگیه  ؟ یا عذاب وجدان؟

فقط اینو میدونم که خدا شاهده ما هیچی براش نکردیم

بخدا ما هیچی نکردیم

یکی رفت خودشو بدبخت کنه همه م تشویقم کردن که واستا نگاه کن

میخواست نره

گفتن تو چرا حرص میخوری اصن؟ 

خودش عقل داره تصمیم گرفته!

 

تصمیم!

ولی نمیدونن

تصمیمی بود که «من» بهش رسمیت دادم!!!

یه مهر تایید «قانونی بودن» روش زدم و رفت گرفتار کرد خودشو

 

کار ندارم چی شد الان

ولی من نباید میزاشتم

من نباید تایید میکردم

من اشتباه کردم

اشتباهی که تاوانش خیلی زیاد بود...

جواب بیخیالیام این همه مدت عذاب وجدانه

 

یه زندگی این وسط از دست رفت که هنوز خیلیا فکر میکنن شوخی و مسخره س!

 

ولی اون نابود شد!

نابود و ناپدید!

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد


چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 


 

آدم دوست بی بخار و بی مصرف نداشته باشه!

همش دارن یه کارایی میکنن!!!

ارواح .....!

داره یه خبر ایی میشه...

 

اتوبوس
تهران رشت
22.47 شب

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت


آه ... آری... این منم ... اما چه سود

«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست


می خروشم زیر لب دیوانه وار

«او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟




موضوع مطلب :
دوشنبه 96 مرداد 30 :: 1:9 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه حس بدی دارم

یه حسی که اصلا نمیتونم پیدا کنم ببینم ناشی از چیه

همش ناامید هم ناراحت

همش حساس و سریع گریون

اصن نمیدونم واقعا انگار باید برم مشاوره

از یه چیزی خسته م که نمیدونم چیه

از یه چیزی ...

آخ خدا





موضوع مطلب :
جمعه 96 تیر 2 :: 4:45 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

حتی واسه خودمم سخته تشخیص اینکه الان چرا انقدر حالم بده

از یه حرف انقد ناراحت شدم ؟

از یه حرف چرت؟ 

از چرندیات ذهن یه نفر که انقد وقیح بود که به زبون بیاره ؟

اینکه چطور میتونم این همه حرف بشنوم و جواب ندم برام سواله

دیگه دلیلشو میدونم 

شوکه میشم!

وقتی اصلا انتظار ندارم و چرت میشنوم از کسی که توقع ندارم شوکه میشم

انقد شوکه میشم که به جای جواب دادن میرم 4 ساعت و حتی چند روز گریه میکنم ولی جواب نمیدم

سکوت میکنم

سکوت میکنم و این ادمها وقیح تر از قبل به چرت و پرت هاشون ادامه میدن

واقعا خودمم نمبدونم الان فقط واسه این حرفاس که انقد حالم بده؟

اینکه روزی 4 ساعت کار و زندگیمو تعطیل کنم بشینم گربه کنم که وای وای دیدی فلانی چی گفت عجیبه برام

اینکه بقیه انقدر قشنگ و تمیز دروغ میگن عجیبه برام

اینکه راحت همه چیو با چهار تا کلمه خوب میپیچونن عجیبه برام

حالا ما باشیم

یکی تو سوالاش ادد بزنه وسط خال، هول میشیم

میترسیم که نکنه معلوم شه دروغ میگیم

میترسیم که نکنه با دروغ الان، حرفای قبلی بشه کشک و دروغ

میترسیم که نکنه یکی ، حداقل یکی، بفهمه که دروغ گفتیم ...

قشنگ دروغ گفتنم استعدادیه

باز نمیفهمم واقعا من واسه همینا حالم بده ؟

یا حالم خرابم مال جای دیگه و کس دیگه س که اینطور بد بهم ریختم

شاید یه بهانه شد

که به بهانه ش از ته دلم گریه کنم و گوله گوله اشک بریزم و بگم دیدی؟؟؟ بیا اینم دوستت

بیا اینم رفیق قدیمی

بیا اینک همکلاسی

بیا اونم یکی که فکر میکردی تو رو خیلی خوب میشناسه

دیدی با انگ حسودی هر چی دلش خواست گفت ؟

دیدی انگااار نه انگاااار یه زمانی صمیمی بودین

جلوی جمع میتونه هر حرفی بزنه ؟

دیدی بعضیا حرمت دوست نمیفهمن ؟

دیدی بعضیا عقده های جای دیگه شونو روی صحبتا و شوخی های بیخود دوستانه خالی میکنن؟

ببین به اسم روشنفکری، هر چیییییییییییییی دلشون میخواد میگن

به دل گرفتن نداره

این همه گریه و ناراحتی واسه چی؟

اینکه اونی که فکر میکردی دوستته دیگه نیست ؟

به درک که نیست

بره به جهنم که نیست

فکر میکردی دوستای خوبی هستین، ولی نیستین!

مردم

جواب نه شنیدناشونو میدن حتما

بدجور جواب میدن

بدجور جواب میدن...!

اه




موضوع مطلب :
دوشنبه 96 خرداد 15 :: 4:34 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

شعر ارسالی از یک دوست:

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

اگر دل دلیل است آورده ایم

اگر داغ شرط است ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان,گردنیم

اگر خنجر دوستان,گرده ایم

گواهی بخواهید:اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور گل تقدیم شماگل تقدیم شما




موضوع مطلب :
<   1   2   3   >