سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 94
بازدید دیروز: 107
کل بازدیدها: 884903






 
پنج شنبه 91 فروردین 31 :: 3:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
دوشنبه 91 فروردین 28 :: 1:12 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تا حالا شده چشماتونو ببندین و تو خیابون راه برین؟؟؟

من دیشب این کار و کردم

ساعت 9 وقتی داشتم میومدم خونه، وقتی دیدم خلوته و هیچکی نیست تا به دیوونگیم بخنده، چشمامو بستم و کلی راه اومدم

حس جالبی بهم داد


امروز صبح رفتم پارک ... تنها !

خلوت خلوت بود ...

بیشتر جاهاشو گلای لاله کاشته بودن

خیلی قشنگ شده بود

یادم اومد وقتی 12 سالم یود... رفتیم مشهد

کنار آرامگاه فردوسی، همشو گلهای لاله کاشته بودن ... فوق العاده بود

امید واستاد وسط اون گلها و بابا ازش عکس گرفت

ولی از من نگرفت ... گقت فیلم دوربین تموم میشهدلم شکست


هرچند که خودم تقریبا آدم شلوغیم ولی امروز سکوت پارکو خیلی دوست داشتم

از بس که صبح تا شب همش دارم با یکی حرف میزنم، گاهی دلم واسه سکوت تنگ میشه

حتی تازگیا گاهی میرم تلویزون و روشن میکنم بعد صداشو می بندم میشینم نگاه میکنم ...

هرکی یه جور قاطی داره دیگه ... منم اینطوری !!!


امروز که داشتم میومدم به ماشینا نگاه میکردم ... به آسمون نگاه میکردم و تو دلم میخندیدم

آخه من بهار و خیلی دوست دارم. ... عاشق این آب و هوام

دلم میخواد همه ی این صحنه هایی که می بینم و از حفظ کنم

انگار که قراره از دستشون بدم ...

میترسم نگاه نکنم و تموم شه


راضیم ... خیلی راضیم 

از همه چی ... حتی از تنهاییم

فقط نمیدونم ... چرا هر وقت که میگم راضیم ... گریه میگیره

نمیدونم چرا همینکه میام چند کلمه از خودم بنویسم ... گریه م میگیره ...

کاش فقط تنها بودم ...

من راضیم  .. فقط ...............   خیلی دورم

از همه چی ... از همتون !!!


دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته






موضوع مطلب :
شنبه 91 فروردین 26 :: 2:36 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

دوباره اوضاع وخیم شد

دوباره دارم کثافت کاریا رو بیشتر میبینم

دوباره یه عالمه زشتی... یه عالم دروغ ...


چقدر خوب بود کور بودن

وقتی چشمامو رو همه چیز بسته بودم و تظاهر میکردم که دارم باور میکنم

چه باورهای مضحکی بودن ...!

حالا که چی؟؟ برگشت ؟؟؟ که چی؟

بازم همون حرفای قدیمی؟

بازم همون دروغ ها؟؟؟

                      چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار

                      چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...


برگشت؟؟؟ خطا؟؟؟ عذرخواهی ؟ التماس ؟ 

مگه خودش نبود که میخوند ...  دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره ...


پس ... چرا  برگشت ؟؟؟

 

ما هرچه را که باید

ازدست داده باشیم، از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم

 

پس ... برو ... واسه همیشه !!!




موضوع مطلب :
شنبه 91 فروردین 26 :: 12:49 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

از اونجایی که دیدیم از فیلم سینمایی فردا استقبال نشد، کنسلش کردم

پس دیگه هیچکی و پودر نمیکنیمممممم مؤدب




موضوع مطلب :
جمعه 91 فروردین 25 :: 10:45 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

من الان اصلا اعصاب ندارممممممم

تا حالا شده دوست داشته باشین یکیو خفه کنین؟؟؟

من الان میخوام 2 نفرو خفه کنم

یعنی میشه؟؟؟

تازه فردا هم قراره برم یکیشونو خفه کنم

راستی بچه ها ... ما فردا ساعت 12 جلوی دانشگاه فیلم سینمایی داریم

هرکی دوست داره بیاد تماشا

به من رای بدین پوزخند

قراره یکیو پودرررررررررررررررررررررررررررررررررررر کنم

تا این شلکی بشه گیج شدم

 

قعلاً خدانگهدار




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 فروردین 21 :: 8:36 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. 
او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تابرایش پست شود
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد.
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت:با من بیا.
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد.
به گل فروشی برگشت.
دسته گل را پس گرفت و200کیلومتر رانندگی کردتا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!


شکسپیر می‌گوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،
شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

ارسالی از : حاج آقا سجاد




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 فروردین 21 :: 12:21 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

مرگ هراسناک نیست . هراس مرگ از آنست که گریبان آدمی را تنها می گیرد و جدا می کند

.با هم به سراغ مرگ رفتن وحشتناک نیست. با هم مردن سخت نیست.

با هم رنج بردن تلخ نیست. با هم زیستن و در زیر این آسمان دم زدن غربت نیست.

همه بدی ها، سختی ها، تلخی ها و بی طاقتی ها و وحشت ها همه از تنهایی است.

از مجهول ماندن است. جدا مردن است




موضوع مطلب :
دوشنبه 91 فروردین 14 :: 12:15 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امروز 3-4 ساعتی رفتیم دور زدیم

اولین باری بود که نه سبزه واسم معنی داشت نه تو آب انداختنش نه واژه ی 13 بدر !!!

واسه شما معنی داشت؟

نمیدونم چرا سبزه رو با نفرت زیادی انداختم تو آب فقط دیگه حوصله م سر رفت

امروز با یه خونواده ی دیگه قرار داشتیم که با هم بریم گردش ولی اونا ما رو قال گذاشتن ( قال یا غال ) ؟؟

 

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 فروردین 11 :: 12:21 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد


سلام

قربون خدا برم که امسال عید بهترین عیدی و بهم داد

بالاخره مامان بزرگم بعد 3 ماه بیهوشی و حرف نزدن ، دیشب اولین کلماتش و گفت  !!!

پوزخندپوزخند

خدایا شکرت ت ت ت

دوستت دارم وحشتناک ک ک ک ک  دوست داشتندوست داشتندوست داشتن

 




موضوع مطلب :
جمعه 91 فروردین 11 :: 2:42 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

همیشه بهترین راه را برای پیمودن می‌بینیم

اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم.


پائولو کوئلیو




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   >