|
یکشنبه 92 آذر 24 :: 8:45 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
انتشار خبری درباره مرگ عجیب 2مرد در غسالخانهای در یکی از شهرهای کشور، باعث شگفتی بسیاری از مردم شده است . گرچه برخی از وکلای دادگستری در گفتوگو با همشهری این خبر را تأیید کردهاند اما مقامات پلیس و قوه قضاییه، از صحت این خبر اظهار بیاطلاعی میکنند و میگویند که هنوز با چنین پروندهای روبهرو نشدهاند.این ماجرا به زمانی بر میگردد که مردی بهخاطر اینکه شبها خواب به چشمش نمیآمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل میشود و وی پس از آن میتواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند . این نسخه مرد رمال در ادامه ماجرای عجیب تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسالهای شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسلدادن مرد جوان با او قرار گذاشت. در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که بهعلت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شستوشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست و شوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همهچیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست و شو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را میشوید.
مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازهاش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟». در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرفزدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت. یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت. به این ترتیب غسال و مرد جوان بازداشت شدند و پرونده آنها در حالی در اختیار دادسرا قرار گرفته که هنوز کسی نمیدانست جرم آنها چیست.
خدا بیامرزه اون دو نفرو .... ولی قضیه ش مثل جوک میمونه تصور کنین برین مرده شور خونه یکی پاشه بگه غسال رفته لیف بیاره :))))) وای چه حالی میشین اون لحظه ؟؟؟
موضوع مطلب :
یکشنبه 92 آذر 24 :: 12:40 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
فقط یه کنکوریه بدبخت میتونه چنین حال و روزی داشته باشه
موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 آذر 13 :: 2:56 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
دوباره رسیدیم به تولد من ! تولد ما ... من و مرجانه ... دوباره رسیدم به یه شروع تازه و یه پایان تلخ
این روزها ... پایان کامل دنیای بچگیه ...
باید بپذیرم که این روزها ... روزهایی نیست که بخواد به خنده و شوخی و صرفا ً (سپری شدن) بگذره
این روزها ... روزهاییه که دوباره حق انتخاب دارم
و میتونم یکبار دیگه ( و شاید برای آخرین بار) آینده مو تغییر بدم
این روزها ... درگیر کنکورم ... و اگه امسال بتونم ... و اگه این روزها بتونم ... میتونم کلی از « نتونستم» های گذشته رو جبران کنم
این روزها ... لااقل از اینکه یه هدف روشن و مشخص دارم خوشحالم ... از اینکه به چیز بیخودی واسه پر کردن خلاً ناامیدی و بی هدفی پناه نمی برم ... خوشحالم
این روزها ... برخلاف خیلی روزهای گذشته ... دقیقاً میدونم کدوم سمت باید برم ... و دقیقاً میدونم چی میخوام ... و در واقع ... میدانم [ سرمنزل مقصود کجاست]
و این مزیت بزرگ شدنه ...
هرچند که با گذر زمان ... تعداد روزها و لحظه هایی که دلتنگشون میشم بیشتر میشن ... ولی این روزها رو دوست دارم ... و باید قبول کنم که لحظه ها اگر بخوان همش تکرار بشن و نگه داشته شن ... جذابیت خاطره شدنشون رو از دست میدن ...
امسال هم اتفاق خوب و بد زیاد افتاد ... خدارو شکر بیشترشون خوب
مثل فارغ التحصیلی ... مثل عروسی مونا ... مثل عقد مهرناز و افسانه ... مثل دیدن دوستای دبیرستانم بعد 5 سال ... مثل دیدن دوستای راهنماییم بعد 10 سال ... مثل زنده بودن من بعد از برق گرفتگی با 3 فاز ... و مثل ...
یه سال پر از اتفاقای بد و خوبو ... ایندفعه میخوام با خوشحالی پشت سر بذارم ...
و به جای اینکه حسرت چیزای از دست رفته رو بخورم ... میخوام با پذیرفتن اینکه یه سال بزرگتر شدم ... از دست داده ها رو جبران کنم ...
و خوب میدونم ... که دیگه زمانی واسه اشتباه رفتن و اشتباه انتخاب کردن ندارم ...
کم پیش میاد اینطور امیدوار پیش برم ... ولی امسال ... سال یه شروع تازه ست
و خدا کمکم میکنه ...
این عکس کیک تولدیه که مهرناز و افسانه ... دوستایی که 5 ساله باهاشون دوستم ، واسم پختن
و باهاش تو یه جشن ساده ی 3 نفره سورپرایزم کردن ...
مطمئنم هیچ چیز قشنگتر از این سادگیها نیست ...
من هرگز این لحظه ها رو فراموش نمیکنم
و یه تولد ساده واسم تو خونه بیتا که کلی خوش گذشت ...
و جشن امروزو ... خونه ی مرجانه ... که مرجانه رو سورپرایز کردیم ...
و شد سومین تولد امسال من
من مرغ آتشم
موضوع مطلب :
دوشنبه 92 آذر 11 :: 1:43 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
ر شهر توریستی اسکاگن این زیبایی را می توانید در سجیه دید، این شمالی ترین شهر دانمارکیهاست، جایی که دریای بالتیک و دریای شمال بهم میپیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند و بنابرین این راستا بوجود می آید.
موضوع مطلب :
شنبه 92 آبان 25 :: 2:30 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
بچه ها میدونستین ما تازگی خونمون و عوض کردیم رفتیم کنار دریا ویلا گرفتیم ؟؟؟
موضوع مطلب :
جمعه 92 آبان 17 :: 9:39 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
اینجانب مهسا کهنسال، باید واقع بین بود موضوع مطلب :
جمعه 92 آبان 17 :: 1:40 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
احساس بدی دارم امید زیاد، بهترین و بدترین چیزیه تو زندگیم دارم فردا میخوام تنها باشم تنهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بر او ببخشایید بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آب های راکد و حفره های خالی از یاد میبرد و ابلهانه می پندارد که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذیش آب میشود ... موضوع مطلب :
یکشنبه 92 آبان 12 :: 10:20 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
دوشنبه 92 آبان 6 :: 1:23 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
به اندازه ی باورهای هر کسی ؛ با او حرف بزن بیشتر که بگویی ، تو را احمق فرض خواهد کرد !!! موضوع مطلب :
سه شنبه 92 مهر 23 :: 1:6 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
یه بار یه خواستگار اومد منم کلاس گذاشتم گفتم میخوام درس بخونم موضوع مطلب : |