سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 221
بازدید دیروز: 179
کل بازدیدها: 883510






 
پنج شنبه 92 شهریور 14 :: 3:26 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بعد از مدتها شور و هیجانم برگشت ...

اتفاقایی که این روزها داره میفته ، تداعی کننده لحظه های خوب و بد 4-5 سال پیشمه

هم خوبه ... هم بد ... همون بدیهایی که اون موقع بود.... ولی دوباره لحظه ها سرشار از هیجانه

...

از اتفاقایی که این روزها میفته نه .... از حسی که برگشته بی نهایت خوشحالم

از این که دوباره دارم میشم همون آدمی شر و شلوغ قبلی ... بی تفاوت به سختی ها .... خیلیی ی ی ی ی ی ی خوشحالم


خدایا ممنون

بخاطر خاک نخوردن و از دست نرفتن آرزوها ممنون

بخاطر ذوق کردن و خوشحال بودن با چیزای ساده ممنون

بخاطر شاد بودن فقط با یه نگاه ساده به طلوع آفتاب ممنون

بخاطر این لحظه هاااااا ........ ممنون خداااااا .... ممنون

 


من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

این گونه

گرم و سرخ:



احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین؛

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.

***

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو!

من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛

از برکه های آینه راهی به من بجو!

***

من فکر می کنم

هرگز نبوده

دست من

این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛



احساس می کنم

در هر رگم

به تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

***

آمد شبی برهنه ام از در

چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.



من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:

(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 10 :: 11:29 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

به اعتبار امید..

بی خیال آزادی های خاک خورده در زیر زمین دلم
بی خیال شهوت آرزوهایی که سرکوب قانون جزای نداری ها شد
بی خیال نصف النهاری که تا عمر دارد، خورشیدش به وقت جبر طلوع می کند
بی خیال ترس های پریدن از کابوس دسته جمعی خوش بختی
دنیا را در نظم و ترتیب خودش رها می کنم
و تنها پای امید را وسط می کشم تا باور کنم هنوز
زندگی ای در من هست، که ارزش کردن داشته باشد..

و می نویسم به اعتبار امید برای نسلی که
خودش را سوزاند، تا پیش پایش را روشن کند..
در آرزوهای گروهی اش دست برد، تا
شادمانی های بی سببش بی دلیل نباشند..
نسلی که برای کلاغ آخر قصه دانه می پاشید
تا هیچ وقت به انتها نرسد..
تا هنوز شاخص امید به زندگی اش در نوسان باشد..
نسلی که از زخم/زبان نگشود.. فقط فلسفه بافت

نسلی در سوء تفاهم با
تمام روزهای خوبی که از راه نرسیدند..، اما
با این همه باز سلام امید را به زندگی می رساند..
نسلی که صرف شد در صیغه سوختن
نسلی که درد هایش را بزرگ نکرد.. زندگی کرد
نسلی که زخم خورد و شکایت نکرد..

نسلی که سر امیدش درد می کند برای زندگی..


شعر را به حال خودش واگذار می کنم
و می ایستم به احترام نسلی که
امید را در خود جیره بست تا
دست زندگی از آرزوهایش کوتاه نماند...


92.03.25


حمیدرضا هندی




موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 مرداد 30 :: 10:36 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امروز دانشگاه تموم شد !!!

امروز پروژه م و ارائه دادم با کلی و استرس و .. همه چی تموم !

کلی خاطره رو قراره پشت سر بزارم ...

خودمو میشناسم

من آدم اینکار نیستم ! آدم پشت سر گذاشتن این خاطره ها نیستم ...

میدونم که بعد از این با هر بار یادآوری دانشگاه ... با هر بار دیدن یه دانشجو ... با هر بار دیدن کتابامو جزوه هام .. یه بغض گلومو فشار میده

ولی زمان و که نمیشه نگه داشت ... مثل 4 سال پیش که از دانشگاه گیلان انصراف دادم و با هر بار یاد خاطراتش دلتنگ می شم


یاد روزای خوب دانشگاه ... یاد کلاس فیزیک 1 استاد جلایر دعوا که ارسلان باعث میشد کل کلاسو بخندیم بخیر

یاد کلاس دفاع مقدس با استاد رهبر بخیر ... به تنها چیزی که اصلا شبیه نبود کلاس بود !!!!! بچه ها انقد با استاد شوخی میکردن که بنده خدا درس دادنش یادش میرفت

یاد کلاس الکترونیک 1 با استاد یوسفی بخیر ... که استاد بعد از هر جمله ش پاشو رو زمین میکوبید و میگفت : آهان ن ن ن ؟؟؟ اوکی ی ی ی ؟؟؟ جالب بود

یاد کارگاه برق استاد انصاری بخیر که یه بار منو و مرجانه توش 3 تا فاز و اشتباهی به هم وصل کردیم و وقتی برق و وصل کردیم تابلو صداهای عجیب غریب میخورد و استاد بنده خدا جرئت نمیکرد به تابلو نزدیک شه

یاد کلاس معماری کامپیوتر با استاد ضیابری بخیر .... بهترین کلاس بود تو این 4 سال ... تو هیچ مقطعی از زندگیم به اندازه اون کلاس نخندیده بودم  خیلی خنده‌دار... و تنها چیزی که یاد نگرفتم معماری بود

یاد کلاس کارآفرینی استاد ترابیان بخیر که از بس جالب بود کلی شلوغ میشد... یادمه یه دفعه وسط کلاس برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم ته کلاس چند نفر سرپا واستادن دارن نت برداری میکنن مدرک داشتن

یاد کلاس مخابرات با استاد حمیدی بخیر که منو از کلاس یه دفعه انداخت بیرون ... من و حمزه اون ترم خودمون و بخاطر پروژه ش کشتیم رسما ً

یاد آزمایشگاه معماری استاد کهنی بخیر ... جو کلاس + استاد عالی و صمیمی بود ...

یاد آزمایشگاه الکترونیک 3 استاد ناصح بخیر ... اگه یه کلمه از بستن مدارای الکترونیک یاد گرفته باشم تو اون کلاس بود ...

و آخرشم ... امروز ... که پروژه م و با استاد انوری فرد ارائه دادم ... و برعکس تصورم همه چی خیلی خوب پیش رفت

و در آخر ...

حیفه یاد آقای امینی و نکنیم ... یاد اونروزی که باهاش دعوا گرفتمو سرش داد زدم جالب بود بنده خدا بهم گفت: خانوم شما الان عصبانی هستین ... برین هروقت آروم شدین بیاین ...

اینا همش خاطره های خوب دانشگاه بود... خاطره های بد ... دعواها ... قهرها ... نامردی ها ... خیانتها ... همه ش بود

اما این قشنگترین خاطره ها رو اینجا نوشتم تا ثبت بشه و بقیه فراموش ... ! دلم شکست






موضوع مطلب :
سه شنبه 92 مرداد 22 :: 2:16 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

دیشب خواب بدی دیدم ...

خیلی بد ...

امیدوارم هیچوقت ت ت ت ت ت ت تعبیر نشه دلم شکست

اگه بشه من هیچوقت خودمو نمی بخشم ......




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 مرداد 13 :: 12:15 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

امروز وارد یه دنیای جدید شدم

دنیایی که هر چند آدماشو زیاد قبول ندارم، ولی هزار تا چیز کشف نشده تو وجودشون واسه من دارن که اونا رو واسم جالب میکنه

این دنیای جدید اونقدا هم که من فکر میکردم جدید نبود

حسش مثل روزای دیگه بود

فقط جای آدما عوض شده بود

این خیلی بده که رفتن تو یه محیط تاز ه دیگه منو سر ذوق نمیاره

ولی چه میشه کرد !!!

 

امروزو دوست داشتم مؤدب

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 مرداد 9 :: 12:27 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/sarasaiee/8d3a88a53777672ddd3482f117754123.png




موضوع مطلب :
دوشنبه 92 مرداد 7 :: 11:21 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خدا انگار یه آدمایی رو فقط واسه این آفریده که برن رو اعصاب آدم 

اه ه ه ه امروز حالم خوب بووووداااا

بعدظهر به اون خوبی ، رمانتیکی  دوست داشتن

اصن انگار بعضیا تکلیفشون با خودشون مشخص نیست   خود درگیری دارن ن ن ن

الان من خیلی ی ی ی عصبانیم م م م

اه ه ه ه ه  ه ه ه ه ه هعصبانی شدم!

 




موضوع مطلب :
جمعه 92 مرداد 4 :: 1:27 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تنهایی که عار نیست... می دانی


دنیا پر است از آدم هایی که گم شده اند اما

دریک اشتباه تاریخی...گمان می کنند که گم کرده اند.. معشوقی را که همیشه چهارچشمی می پائیدند..

مبادا یک مو از سر عاشقانه های خیال آینده شان کم شود..

تنهایی عار نیست..

پشت صحنه ای است از عاشقانه های نابلوغی که در حد حرف باقی مانده اند..


مبادا کسب و کار شاعر از سکه بیافتد..

مبادا دنیا روی پاشنه شعرهایی بچرخد که به تیراژ چند هزار هزار معاشقه منتشر می شوند..

تنهایی عار نیست..

اتمام حجت است با آعوش های بی در و پیکری که جز به وقت بی کسی به رویت گشوده نمی شوند..



حمید رضا هندی
 

 





موضوع مطلب :
یکشنبه 92 تیر 30 :: 4:14 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

میدانی مردانگی از نگاه یک زن چیست؟

مردانگی همه اش خلاصه می شود در یک کلام

امنیت

امنیت می دانی چیست؟

محکم دستش را گرفتن

با دیوانگی هایش زندگی کردن

احساسِ زنانه اش را فهمیدن

قدر اشک هاش را دونستن

امنیت یعنی

دستت را که می گیرد

صورتت را که می بوسد

بداند ناب تر از دست هایِ تو دستی نیست

بداند ماندی تر از نگاهِ تو

چشمی نیست

بداند برایِ بوسه هایش مرز نمی گذاری

برایِ خنده هایش می خندی

برایِ گریه هایش شانه می شوی

بداند برایِ راست گفتن مستی نمی خواهی

بداند برایِ لحظه هایِ تنهاییت سیگار نمی خواهی

بداند که می دانی برایش بالاترین رستوران

شاید در پایین ترین نقطه ی شهر باشد

اصلا هرکجایِ شهر

اگر تو باشی همه جا لوکس ترین جایِ ممکن می شود

اینکه وقتی سر بر سینه ات گذاشته است فراموش نکنی"مردها گریه نمی کن

اینکه بدانی عاشقانه به تو به مرد ترین مرد دنیا بعد از پدرش فکر می کند

بدانی که برایش تکراری نیستی تکرار شدنی ای

بدانی که بودنت یعنی بودنش

و بدانی که عاشقانه می پرستدت..




موضوع مطلب :
پنج شنبه 92 تیر 27 :: 1:32 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

نوشته شده در :  13 تیر 92

قبل از شروع متن امشب یه عرض کوچیک دارم

از آشناهای عزیز میخوام اگه این مطلبو احیاناً خوندن به هیچ وجه تو خونواده مطرح نکنن ...

چون من اصلا دلم نمیخواد که مامان و بابا از این قضیه بویی ببرن

جون هر کی دوست دارین فقط به این دو نفر نگین چون نمیدونن و نمیخوام نگران بشن

 

امروز یه روز عجیب بود

عجیب تر از همه روزهای زندگیم

عجیب تر از روزی که من داشتم از کوه میفتادم و چند لحظه بین زمین و هوا دست و پا میزم ...

وحشتناکتر از روزی که سقف خونمون بخاطر برف شدید داشت رو سرمون خراب میشد و

ما جز زیرش نشستن و به سقف زل زدن کاری نمیتونستیم بکنیم ...

بدتر از اون روزی که یه دیوونه ای خودشو از ماشینمون پرت کرد و ...

و خطرناک تر از همه لحظه های عمرم


امروز برای چند ثانیه هزار تا چیز از جلو چشمم گذشت

فکر کردم برای همیشه زندگی تموم شده و دیگه هیچوقت قرار نیست تکرار بشه

و در حالی که با چشمام می دیدم که اطرافیانم از فرط وحشت مات و مبهوت واستادن و کاری برام از دستشون ساخته نیست،

سعی میکردم به خودم امید بدم که الان این وضعیت تموم میشه و خلاص می شم

خیلی سخت بود ... خیلی

شاید به نظر خیلی ها که بهشون گفتم خنده دار میاد ولی

واقعا امروز حس کردم که چقدر ما آدما ضعیفیم

چیزیکه خودمون با دستا و عقل خودمون خلق کردیم، می تونه ما رو از بین ببره و صدها مرتبه از خودمون قوی تره

امروز  ... منو برق گرفت ... برق 380 ولت ... سه فاز

توی کلاس برق !

مطمئنم اگه استاد تو کلاس نبود، الان نمیتونستم اینطوری راحت بشینم پای کامپیوتر و تایپ کنم

شاید اگه اون اونجا نبود، منم دیگه نبودم !!!

وقتی برق و قطع کرد و افتادم وسط کلاس، مطمئن نبودم که زنده ام ... واقعا نبودم  ...

وقتی هم بلند شدم تا چند لحظه ی اول اصلا باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده

تا حالا تو عمرم کسیو ندیده بودم که برق بگیرتش

فکر میکردم بعد از همه برق گرفتگی ها مرگه جالب بود

خب این از بی اطلاعی من بود ولی ... هر چی که بود ... خیلییییی خیلی بد بود

بدتر از اینکه بخوام بیان کنم

و یه بار دیگه تو زندگیم فهمیدم ... یکی همیشه اون بالا هست ... (کسی که مثل هیچکس نیست) !

امیدوارم این اتفاق برای هیچکس نیفته ... هیچکس ...


در پناه خدا ... تبسم

 

 

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد




موضوع مطلب : برق, مرگ
<   1   2   3   4   5   >