سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 220
بازدید دیروز: 179
کل بازدیدها: 883509






 
شنبه 92 تیر 22 :: 11:24 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/sarasaiee/b299aeffdfd1a6c6a351b027e3032e8c.jpg




موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 تیر 5 :: 1:15 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

باور بزرگ شدن از خود بزرگ شدن خیلی سخت تره

اینکه این روزها اینطوری تند تند میگذره و هر چقدر سعی می کنیم نمیتونیم نگهش داریم ، غم انگیزه 

امروز

بعد از 5 سال دوستای دوران دبیرستانمو دیدم

خدا پدر مادر این آفریننده ی فیسبوک و بیامرزه که اگه نبود از این دور هم جمع شدنها هم خبری نبود

قرار بود 50 نفر باشیم ولی فقط 20 معرفتشو داشتن و اومدن

 

امروز تند و تند خاطره های دبیرستان از زبون بچه ها زنده می شد

خاطره ی شیطنتامون ، سوتی هامون ، دوستیهامون، دبیرامون

آخرشم دو تا دبیر عزیزمون آقای ب... و آقای ز هم اومدن و کلی خوشحالمون کردن

 

خیلی دوست داشتم الان جای 5 سال پیشم واستاده بودم

با همون انگیزه ها و شور و شوقها

با اون همه هیجانات و شیطنت ها

 

خیلی بده که اینطوری فقط روزها میگذرن و تنها کاری که میکنم حسرت گذشته رو خوردنه

دانشگاه تموم شد ... 4 سال ... مثل برق و باد گذشت و انگار هیچی نفهیمیدم !

 

امشب شب خوبی بود ... جاتون خالی ...




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 21 :: 12:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال


می روم خسته و افسرده و زار
سوی من
زلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از ش
هر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه
 
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل



موضوع مطلب :
سه شنبه 92 خرداد 7 :: 11:43 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

اینم قیافه ی جزوه ی خوشگل من قبل و بعد از امتحان !!!!

 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 92 اردیبهشت 17 :: 10:48 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تا چند وقت پیش هر جا اصطلاح مخاطب خاص رو میدیدم ، (هرجا=فیسبوک) ، کلی به نویسنده ش میخندیدم که بابا این اراجیف چیه اینجا مینویسین

اسم طرفو بنویسین خلاص دیگه

حالا عنوان نوشته ی خودم شده مخاطب خاص

مخاطب خاص ایندفعه کسیه که اومد نظر خصوصی داد بدون نام و نشون

ای مخاطب خاص من پوزخند!!! انصافا خیلی دلم میخواد بدونم کی هستی

نوشته هات جالب بود

ولی اینو بگم که از بعضی راهها نمیشه برگشت

صبر هم ... توکل به خدا ... صبر میکنم

فقط یه چیز دیگه بگم

یه جمله نوشتی : برای خیلی از دوستات،بهترین خبر میتونه زدن پستی باشه که برعکس این جمله ها رو توش بنویسی!!!

این جمله جای بحث داره !!! چون هر چقدر سعی کردم با جمله ت یه کم امیدوار بشم،  تعداد کسایی که تو ذهنم پیدا کردم که با این جمله ت صدق کنه، به 3-4 تا هم نرسید !!!

به هر حال

ممنون ...

جدا خوشحالم کردین ...

چشمک

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 92 اردیبهشت 16 :: 7:55 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

از یه جایی به بعد  . . .

دیگه دوس نداری هیچکس رو
به خلوت خودت راه بدی
حتی اگه تنهایی کلافه ات کرده باشه

از یه جایی به بعد . . .
وقتی کسی بهت می گه دوست دارم
لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری

از یه جایی به بعد . . .
هر روز دلت برای یه آغوش امن تنگ میشه
اما دیگه به هیچ آغوشی فکر نمی کنی

 

از یه جایی به بعد . . .
حرفی واسه گفتن نداری
ساکت بودن رو به خیلی از حرفا ترجیح میدی
و می ری تو لاک خودت

از یه جایی به بعد . . .
از اینکه دوسِت داشته باشن می ترسی
جای دوست داشته شدن ها
توی تن و فکر و قلبت می سوزه


از یه جایی به بعد . . .
توی هیجان انگیز ترین لحظه ها هم
فقط نگاه می کنی ...

 


از یه جایی به بعد . . .
فقط یه حس داری حس بی تفاوتی

 




موضوع مطلب :
شنبه 92 فروردین 24 :: 9:42 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام

این فکر میکنم دومین باری باشه که دارم از دانشگاه آپدیت میکنم

دفعه ی اول 2.5 سال پیش بود !

زمان چه زود میگذره 

اون موقع ترم 3 بودم الان ترم 8 و یه ماه ه دیگه هم همه ش تموم !!!

نمیدونم فقط من اینطوریم یا همه

ولی وقتی میشینم حساب میکنم میبینم اون موقع که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم خیلی با سوادتر بودم تا الان 

دانشگاه رفتنم فقط شده وقت تلف کردن

کار که نیست ... آخرش باید بشینیم تو خونه سبزی پاک کنیم

فکر کنم الان این مشاغل خانگی از مهندسی پردرآمدتر باشه مؤدب

 

الان تاسیسات دارم

از اول ترم فکر کنم کلا فقط 1 جلسه نشسته باشم

حالا موقع انتخاب واحد داشتم خودکشی میکردم که تاسیسات بردارما

ای بابا

چرا اینطوری شدم آخه من

 

راستی

نوشته قبلی (وه چه شیرینست ... در به روی ...) رو آپدیت کردم

تو همون تاریخ قبلی

 

به سلامت خدانگهدار

 




موضوع مطلب :
چهارشنبه 92 فروردین 21 :: 1:8 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم،

تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن 900 گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .


یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم


به نقل از فوکا




موضوع مطلب : داستان, فوکا
دوشنبه 92 فروردین 19 :: 1:30 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام

سلام دوباره بعد از 35 روز !

کم پیش میاد انقدر زیاد تو وبلاگم غیبت داشته باشم

گاهی نمیام چون می بینم اکثر نوشته هام آخرش به شکایت و گلایه ختم میشن

بگذریم

عید خوش گذشت ؟

واسه من که بد نیود ... کلا درس و تعطیل کرده بودم و همش این خونه اون خونه مهمونی بودم تبسم

تو این بحران بی انگیزگی سعی میکردم خوشحال و سرحال باشم ... کلا این مسئله تنها چیزیه که من همش توش موفقم

یه سال گذشت !!! یه سال نسبتا ً پر از ماجرا ... پر از دغدغه ... یه سالی که میتونم بگم تنها سال مفید دانشجوییم بود

ولی من خودم آدم قبل نیستم ... خلق و خو م خیلی عوض شده ...

خیلی عصبانی ترم ... بی حوصله م ...

دیگه مثل اون موقع ها بیخیال نیستم

انگار یه چیزی از درون بهم میگه که باید سنگدل باشم ... که نباید کسی و ببخشم

باید یه آدم کینه ای بد اخلاق باشم که کسی جرئت نکنه که بگه بالای چشمت ابروئه

نه از سادگی خبریه نه از مهربونی

نمیدونم ... شاید همه آدما بزرگ که میشن اینجور احساساشون تشدید میشه

حتی دیگه اصلا دلتنگ کسی هم نمیشم !!!

اگه میدونستم ... هیجوقت هیچوقت هیچوقت  آرزو نمیکردم که بزرگ بشم

یکی از دوستام چند روز پیش میگفت بچه که بودم فکر میکردم وقتی 23 ساله بشم، دیگه نهایت خوشحالیه ... نهایت زندگی ...

یعنی داشتن همه ی چیزای خوب ... یه سن و شخصیت ایده آل

ولی ... !

اگه تو 16 - 17 سالگی یه شور و نشاطی هم داشتیم الان دیگه از اونم خبری نیست !قابل بخشش نیست

از انگیزه ها هم خبری نیست


چنان به این داشته ها راضیم که گاهی تصمیم میگیرم هیچ قدمی واسه جلو رفتن برندارم

هی ی ی ی ی ی .... روزگار  ... زندگی همش شده سکوت و سکون


هرچقدر بزرگتر هم که میشی ، انگار با یه عالمه واقعیت وحشتناک روبرو میشی

با حقیقت چیزایی که یه عمر با توهموش گول خوردی

یه روزی ، روزگاری ... فکر میکردم یه آدم خاصم با یه عالمه تفاوت با بقیه

و کمبودهای زندگیمو پشتش پنهان میکردمو میذاشتم به حساب تفاوت

ولی ...

ولی هر چقدر که میگذره، حس میکنم این خاص بودن نیست

این فقط ناسازگار بودن من با دنیای اطرافمه ... چیزی که هیچ ربطی به خاص بودن و یه ویژگی برجسته داشتن نداره

فقط تمام این مدت منو پشت یه رویا مخفی کرده بود

بعد این همه سال ... وای ... ما چقدر دیر میفهمیم

(ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل)

 

این همه این سالا هفت سین چیدیم ، سبزه گره زدیم  ، هیچی به هیچی ( والا ... !!!)

ولی امسال به هفت سین من یه «س» دیگه هم اضافه شد !

سوئد ! جالب بود

حالا قضیه ش و بعدا مینویسم ... شاید این یکی بتونه یه تغییر اساسی ایجاد کنه که از این بیحالی در بیام


امیدوارم شما تو این سال جدید به آرزوهاتون برسین ...

هر کی مثل من بیکاره بتونه کار پیدا کنه

هر کی مریضه ایشالله به سلامنی برسه

هر کی مشکلی داره، مشکلش حل بشه

هر کی هم که سبزه گره زده ، ایشالله ایشالله ایشالله یکی با پراید سفید میاد و بختش باز میشه پوزخند


خوش باشین دوستان

به یاد قدیما:

مؤدب تا درودی دیگر ، بدرود مؤدب








موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5