سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 174
کل بازدیدها: 882935






 
سه شنبه 98 آبان 28 :: 10:32 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

آدمیت گاهی سخته بعضیا از پسش برنمیان




موضوع مطلب :
شنبه 98 آبان 18 :: 12:4 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

 

 

یه اشکال بزرگ ما آدمها اینه که همیشه فکر میکنیم که نشدنی وجود نداره

همیشه تو ذهنمون مهره ها رو درست میچینیم

درست حرکت میکنیم

درست حرف میزنیم

و به یه نتیجه رویایی میرسیم...

 

ولی واقعیت اینه که نه، همیشه هم درست نمیشه

همیشه نمیشه رو روال حرکت کرد

نمیشه منطقی قدم برداشت

نمیشه راحت گذشت..

 

خوب تا کردن و تاب آوردن، دل بزرگ میخواد

خیال راحت و انگیزه میخواد

وقتی حتی یکی از اینا هم نباشه،

شاید تاب نیاری

شاید آرامشی که در پی برداشتن قدم های درست انتظارشو میکشیدی

هیچوقت اتفاق نیفته

 

هیچ کسی هم نمیتونه تعیین کنه درستش چی بود

گاهی اتفاقا درستش اینه که فریاد بزنی

گاهی باید بشکنی همه دیوارها و بت هایی رو که ساختی تا رد شی از اون مرحله

 

بعضی مرحله های زندگی

شبیه رد شدن از غول مرحله آخره...

انقدر سخت و نفس گیر که شاید تموم کنه زندگیت رو

یا شاید توانی واسه ادامه برات باقی نزاره

 

حالا من تو خان هفتمم

رفتم به جنگ دیو سپید

میجنگم و میجنگم تا روزی حسرت بی پروا نبودن نمونه برام

 

میدونم که نتیجه ش شاید رویایی نباشه

میدونم که حتی شطرنج بازهای حرفه ای هم گاهی مغلوب حرکت های غیر قابل پیش بینی میشن

 

ولی جنگیدن و شکست خوردن

بهتر از یه زندگی پر آرامش و بی خطر بدون تجربه س ...




موضوع مطلب :
سه شنبه 98 مهر 2 :: 1:31 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

همیشه یه داستان تکراری اتفاق میفته 

من نادیده گرفته میشم 

ناراحت میشم و برای بار هزارم به این نتیجه میرسم که هیچ جایی ندارم 

هیچ در نظر گرفتنی 

هیچ حساب کتابی ... 

و بعد یه عالمه خودداری، فکرم و بیان میکنم 

و اخرش 

با این جمله که (الان دیگه نمیتونم کاریش کنم) شب تموم میشه...

این دست تقدیر نیست که برنامه زندگیمو میچینه 

دست آدمهاییه که دلیلی برای فکر کردن نمیبینن 

اینجور نیست که تو اولویت باشم و بقیه اتفاقا بر اساسش بیفته

اینجوره که همه چی چیده میشه

و اون موقع شاید منم دخیل بودم ... 

 

آهای 

خانم/آقای: کبک 

اون حرکت

دلیل میشه برای اهمیت ندادن 

قطعا دلیل میشه

چرت می گفت 

بیدار شو همه چی رو آب برد




موضوع مطلب :
شنبه 98 شهریور 23 :: 10:36 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یعنی خوشم میاد اون طرف یه کبک واستاده 

نه اصن خوابیده

اونم زیر برف سنگین!!!


هی نشونه میفرستم

هی مثلا همه چی اتفاقیه


اصن شوووووووووت

در حد تیم ملی 


بابا کجا قایم شدی ؟ 

بیا بیرون همه چی رو آب برد 

بیا که خیلی دیره 




موضوع مطلب :
شنبه 98 شهریور 23 :: 9:53 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
شب جالبی بود 
خندیدم و وقت گذروندم و نگران این نبودم که کسی از خوشی م ناراضی باشه
نه عذاب وجدانی - نه حس دوگانه ای - نه ناراحتی ای...

بعد از اون ماجرا
این دومین باریه که این کار و میکنم
این بار تو یه شرایط متفاوت و خیلی راحت تر

انقد گفتیم و خندیدیم که بعدش بیخود تو خونه می خندیدم  

از صحبت های پراکنده و گزینه های روی میزم و ناچاری و محبت الکی و «فقط بخاطر تو» گرفته جالب بود
تا 12 م و 7 ت که تازگی عددگذاری شده ن و گزینه های خوبی برای مهریه خانومان خیلی خنده‌دار

حالا میگیم اشتباهی 12 رو با 14 اشتباه گفت
ولی آخه 7 ؟؟؟!!!
میگم بابا این چیه میگی
میگه آهاااااا --- 7 عدد مقدس بود خیلی خنده‌دار

میدونین،
خیالم راحت بود
عذاب وجدان نداشتم 
ناراحتی هم نداشتم 

این بار موقع رفتن به سرویس بهداشتی
کسی گوشی شو و به زور نبرد که مبادا کسی که «نباید!!!» زنگ بزنه ...
مبادا یه چیز پنهون تو اون چند دقیقه لو میرفت !

راحت بود همه چی 
با خیال راحت بود



موضوع مطلب :
جمعه 98 شهریور 22 :: 1:27 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

تصمیم گرفتن دل میخواد 

اینکه یهو بشینی

چند ساعت همه چیز و تعطیل کنی و همه دغدغه های کوچیک و بزاری کنار و با خودت خلوت کنی و رک و راست از خودت بپرسی:

خب! من چی میخواستم از این دنیا ؟ 

حالا اونجام که میخواستم؟

مگه قرار نبود فلان شکل زندگی کنم 

مگه قرار نبود درسم که تموم شد فلان تصمیم رو بگیرم؟ 

مگه قرار نبود برم اون شهری که یه زندگی متفاوت رو تجربه کنم؟ 

مگه قرار نبود فلان کار و انجام بدم و زندگیم و مثل گذشته ها متفاوت بچینم ؟ 

مگه قرار نبود که تحت هیچ شرایطی آرزوهام و فدا نکنم؟


حالا کو اون آرزوها؟

من که دیگه چیزی برای فدا کردن باقی نزاشتم ...


حالا خوب و خوش و سرحالم  ؟

مسئله اینه که حالا هم به اون دلیلی که بقیه خیال میکنن نیست که حال خوبی ندارم 

واسه این حال دلم خوب نیست که با رویاهام فرسنگ ها فاصله دارم 

حالا حسرت زندگی های روتین رو میخورم 

و فکر میکنم حتی بدشانس تر از این بودم که چیزهای ساده و دست یافتنی رو تجربه کنم. 


بعد خودمو میزارم تو شرایط 

میبینم نه 

من اون مدلی خوشبخت نمیشم 

میخوابم و از وحشت گیر افتادن تو یه زندگی روزمره از خواب میپرم


میدونم که میشد به شکل خیلی رویایی تری این مسیر رو طی کرد 

میدونم درگیر یه جنگ نابرابر شدم و همین شد که یادم رفت اصلا هدف چی بود !


امروز یه جا خوندم که نوشته بود: «موفقیت من از زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.

روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.»


دقیقا راه موفقیت من زمانی بسته شد که درگیر جنگ های بیخود و بی قهرمان شدم.


فکر کنم بسه هر چی فاصله افتاد 

بسه هر چی فهمیدم که کثیف ترین آدمها میتونن به یه اشاره زندگیتو جابجا کنن 

«هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد». 


حالا میخوام بعد 9 ماه که یه سری نامرد بی معرفت زدن هیچ و پوچش کردن، 

بشینم و دوباره از اول بگم: خب ... پایان نامه رو هم که دادم . برنامه بعدی چی بود؟

حالا وقتشه بشینم و برسم به برنامه هام 

وقتشه پاشم و تلاش کنم برای زندگی ایده آل خودم . 


دقیقا مثل پارسال که پر از انرژی و انگیزه برگشته بودم: 

«حالا وقت بازگشت به میادینه 

برمیگردم به وبلاگ نویسی

برمیگردم به سفر و گشت و گذار

...

برمیگردم به زندگی ایده آل خودم»


شاید باید تصمیم های سختی گرفت ...




موضوع مطلب :
پنج شنبه 98 شهریور 14 :: 9:51 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

دروغ گفتن یه مرضه 

یه مرض که وقتی مبتلات میکنه، نمیفهمی چقدر درگیری 

مثل اعتیاد میمونه 

همش میگی یه ذره تفریحیه

غافل از اینکه جوری آلوده شدی که از پا درت بیاره 


دروغ گفتنم همینه 

وقتی عادت کنی، درباره همه چیز دروغ میگی 

همه چی پنهون میکنی 

حتی خوردن و خوابیدنت 


همین الان بشمار 

با توام  

تو ...

آره خود تو که شک داری مخاطب باشی 


همین حالا بشین بشمار 

ببین در روز چند تا دروغ به دور و بریات میگی ؟

فقط من روزی 7 8 تا شو قشنگ میتونم برات بشمارم 


قبلا بهت نشون دادم که با یه خنگ ساده لوح که هر چی میگی باور کنه، طرف نیستی 

آدم باش ... راستش رو بگو 

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 98 شهریور 14 :: 9:46 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

...

احساس بدی دارم

احساس دک شدن 

احساس مزاحم بودن 

احساس دیده نشدن 

...

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 98 شهریور 4 :: 12:23 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

یه چند وقته یه فکری افتاده تو سرم 

اونم فقط به خاطر بی انگیزگی 

خدا لعنت کنه هر چی عاشق دوزاری رو که اینطوری زدن انگیزه و هدف و همه چی رو هیچ و پوچ کردن 

 

مطمین باشین تلافی شو سرتون در میارم 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 98 شهریور 4 :: 12:19 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

چه تصادف مسخره ای بود 

واقعا این تشابه بیخود و بی ربط چرا باید اتفاق میفتاد ؟

قرار بود من چیزی یادم بیاد ؟ 

قرار بود وجدانم بیدار بشه؟ 

یا حواسم و جمع کنم و دوباره اون حرف گوش کن مغلوب باقی بمونم ؟ 

کجای زندگیم این شکلی بود ؟ 

1 سال اونم وسط 20 سالگی و جوونی و بی عقلی 

حالا 10 سال گذشته این اتفاق دوباره باید بیفته ؟ 


روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟


هیچ دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته 

خودم و زدم به اون راه 

کاری و انجام دادم که غیر از نظر یه نفر، از نظر هیچکسی بد نبود 

ولی دلم نمیخواست

رفتم تا ثابت کنم من میتونم پا رو دلم بزارم 

بسه هر چقدر گریه و ناراحتی و بغض که داشتم 

گفتم چند ساعت بیخیال هر چی احساسه بشم و اصن مهم نباشه کسی برام 


ولی این تشابه مسخره 

این تصادف بیخودی که بخاطر شنیدنش هاج و واج موندم چی بود ؟ 

خدا خواست نشونه بده ؟

خواست بگه من حواسم هستااا . خطا نکنی یه بار ؟ ! 

خدایا خودمونیم 

دقیقا طرف کی هستی ؟!!!!!!




موضوع مطلب : دلنوشته
<   1   2   3   >