سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درباره وبلاگ




لوگو




آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 174
کل بازدیدها: 882937






 
سه شنبه 98 مرداد 29 :: 2:44 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

سلام 

بعد یه مدت خیلییییییی طولانی 

دوباره سلام تبسم


خیلیا این مدت اومدن و ازم پرسیدن که کجام و نوشته ها کو و چرا دارم در اینجا رو تخته میکنم و اصن مردم یا زنده 

اومدن گفتن علایم حیاتی نشون بده از خودت 


اومدم بگم زنده م بابا  زبون

متاسفانه حالا

 یک زنده ی خسته ی بی حال و حوصله ی بی اعصاب در خدمت شماست  خوابم گرفت


بزارین راحت بگم

بیشتر دلیل پست نزاشتنم اینجا این بود که حس کردم از یه جایی به بعد یه سری آدمهای دور و برم دارن هی تلاش

میکنن نوشته هام رو به بقیه آدمهایی که اطرافم هستن ربط بدن و هی بگردن ببینن هر جمله راجع به کیه 

و بفهمن من کیو دوست دارم؟ 

از دست کی شاکی ام ؟ 

کی بهم دروغ گفت ؟ 

کی خیانت کرد؟ 

کی رفت؟

کی اومد؟

این عوالم و حس و حال ها فقططططط مختص آدمهاییه که یه کلمه کتاب و داستان تو زندگیشون نخوندن 

به جای درک کردن حس و حال، حس فضولیشون گل میکنه که اوه نگاه کن عاشق شد!! نگاه کن: شکست خورد ...! 

نگاه کن مهسا حالا فلان تصمیم و گرفت 

تو حس و حال من شریک نمیشن 

نمیان نوشته بخونن 

میان که اطلاعات جمع کنن!


حس بدی بود 

البته ضعف از من بود که بخاطر این چیزا کنار کشیدم 

هیجوقت نباید کنار کشید 


مدتها یه مطالبی مینوشتم اینجا نمیزاشتم 

حالا کم کم اونا رو هم دارم میزارم که چند تا رو هم پست کردم 


شریک لحظه ها باشین 

اطلاعات من به درد هیچکس نمیخوره باور کنین 

فقط وقت تلف میکنین




موضوع مطلب :
دوشنبه 98 مرداد 14 :: 4:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

خنده دار بود وقتی اون موقعیت رو تعریف کرد

من شیطنت کردم 

اون اعصابش خورد شد

همه چی و بهم ریخت

بعد اینم اعصابش از دست اون خورد شد

دوباره همه چی بهم ریخت جالب بود

بعد منم اعصابم خورد شد

.

.

.

ولی همه چییییی سر شیطنت من بود که حق هم داشتم 

خوب کردم اصنخیلی خنده‌دار


تا باشه از این شیطونیا 

پیچوندن من؟

هرگز اصلا!


14 مرداد 98




موضوع مطلب :
چهارشنبه 98 خرداد 29 :: 10:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

بعضیا هم هستن 

یه لحن خشن مسخره دارن

هر چی که میشه و هر وقت لازمه 

با اون لحن تحکم آمیز خاص خودشون یه «آاااااااره دیگه» و «نهههههه دیگه» میگن و 4 تا چشم غره غضب آلود میرن 

و فکر میکنن از دماغ فیل که سهله، از بالای برج ایفل سقوط آزاد کردن رو زمین 


جمع کنین خودتون رو بابا 

جمع کتین امسال شما زیادن 


آینه دق بقیه شدن خوب نیست 

حال بقیه رو بهم میزنین فقط


29 خرداد 98




موضوع مطلب :
چهارشنبه 98 اردیبهشت 25 :: 11:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

همیشه وقتی از چیزی میترسیم، بیشتر سرمون میاد 

اون دقیقا چیزی سرش اومد که ازش می ترسید 

و من هم دقیقا چیزی به سرم اومده که ازش می ترسیدم 

و این چرخه همینطور ادامه داره... 


نامردی بود

نامردی هم نه ها 

شاید یه کم لطفی بود فقط


خودش که میگه حواس پرتی 

ولی واقعا کم لطفی بود


حالا میفهمم مادرم چرا همیشه این همه شکایت داره 

حالا درک میکنم وقتی آخر خیلی از خوشی هاش میگه : «ولی من دلم خوش نیست ...» ، یعنی چی !


دلم خوش نیست ...


25 اردیبهشت 98



دل خوش نیست غمگینم برادر جان

از این تکرار بی رویا و بی لبخند 

چه تنهایی غمگینی که غیر از من 

همه خوشبخت و عاشق، عاشق و خرسند




موضوع مطلب :
چهارشنبه 98 اردیبهشت 18 :: 11:0 عصر :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

من پیر شدن رو حس می کنم 

حوصله اینکه بقیه رو کنار بزنم و بجنگم و به دنیا ثابت کنم «منم اون قهرمان قصه ها» ، دیگه تو من نیست 

 

میگم ته همه ی اثبات کردن ها که چی؟!

اصلا که چی که بقیه فکر کنن همه کاره ای؟

آخرش؟!!

 

کسی که درست قدم برمیداره،

بی منت

بی سر و صدا 

بی جنگ!

پیروز میشه ...

نیاز به هوار کشیدن نیست ...!

 

18 اردیبهشت 98




موضوع مطلب :
یکشنبه 98 فروردین 11 :: 12:37 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال

مضحک بود که بعد اون اتفاقها با اون امید رفتم اونجا
یادمه که به در نگاه میکردم
یادمه سعی میکردم صداهای پشت در رو تشخیص بدم
یادمه ساعت و نگاه میکردم و چشمهام به در بود تا یه معجزه ببینم
یادمه سعی میکردم به خودم بقبولونم که امروز باید قشنگ و شیک باشم چون شاید یه اتفاق خوب تو راه باشه
یه رویای نشدنی !
یه معجزه که بگه هیچی اونقدری که وحشتناک به نظر میرسید، واقعی نیست

یادمه کم کم لبخند و نگاهم به در خشک شد
پوزخند زدم به خودم
تکیه دادم به صندلیم و آه کشیدم و گفتم هنوز همون دختر احمق و ساده لوحی که با یه نگاه گرم بشه راحت به بازیش گرفت...

کم کم مایوس می شدم و بدبین تر از قبل به دور و برم نگاه میکردم
دیگه منتظر معجزه نبودم ...
همه چیز همونقدر که فکر میکردم، زشت و وحشتناک بود
همونقدر دروغ و دروغ و دروغ
همونقدر بازی
و نادیده گرفتن شدن !
باید میرفتم و ناامید میشدم تا باورم میشد که دیگه برای کسی مهم نیست


--- <گفتید: نشنوید و نبینید
گفتیم ما، به چشم

گفتید:
منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم:
دشوار حالتی ست،
ولی چشم ...

دیدیم
اینک شما ز ما
باری توقع ... دارید

آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید ...>

 

دی 1397




موضوع مطلب :
<   1   2   3